
نصرت در را با چنان شدت بسته کرد و از خانه خارج شد که صدای آن، گوش پدرش را نزدیک کر کند. پس از رفتن نصرت، عتیق کله خراب باز قوطی نصوارش را از جیب کشالش بیرون کرد و یک کپه را زیر زبان ساخت. سرش را از کلکین بیرون کشید و چند بار پدر و مادر نصرت را فحش گفت.
قدیفه اش را به زیر کونش گذاشت و لب تاق نشست و با صدای بلند به گونه یی که تُف دهنش باد می شد گفت:
- صبا حساب تو بی پدره می رسم. بر پدر مه نالد که روز اول، ده همو شب پیدا شدنت نکشتمت. خرابی از دست خودم اس.
- وقتی برت پیسه بیارم خوش استی، اگر نیارم باز ...
نصرت با گفتن این از پشت دروازه دور شد و رفت. عتیق از دست نصرت خیلی به تنگ شده بود. هروز گپ های ته و بالا زیاد می شنید. دیگر برایش عادی شده بود که کسی برایش بگوید: « بچیته بگو پیسه ره بته اگر نی باز حشرش می کنیم. »
عتیق نصوارش را تُف کرد. یک بار دیگر پدر و مادر نصرت را برباد کرد و بر خرش سوار شد و به طرف زمین های گندم درحرکت شد.
نصرت هم از دست بچه های قشلاق روز خوش نداشت. هر روز بچه های بیکار محل جمع می شدند و می آمدند پشت دروازه و این سو و آن سو گردش می کرند تا پدر نصرت برود سرِ زمین، بعد نصرت را به بهانه های مختلف می بردند در زمین های دور دست در میان جوانه های جواری و چند نفر به نوبت لذت می بردند و با چند افغانی دلش را خوش می کردند.آوازه ی این گپ در محل بیشتر شده می رفت و نصرت هم خریداران زیادی می یافت.
یک شام دیگر باز دعوای نصرت با پدرش بلند شد. این بار عتیق نصرت را درست حسابی با یک کلتک چوب لت و کوب کرد و در همان شب از خانه بیرونش نمود.
خبر غیبت نصرت در محل پخش شد و کسانی که به نصرت پول داده بودند هر روز سر راه عتیق کله خراب سبز می شدند و از او می خواستند که نصرت را پیدا کند.
وقتی مردم از نماز شام می برآمدند عتیق هم قدیفه اش را سر شانه انداخت یک دهن نصوار زیر زبانش گذاشت و به طرف خانه در حرکت شد. نارسیده به دروازه با صدای کسی بر جای ایستاده شد.
- پیسه ره پیدا می کنی یا کارته خلاص کنم.
عتیق دور خورد ببیند صدا از کیست؛ اما در تاریکی صورت آن شخص را تشخیص کرده نتوانست. دست و پایش به لرزش افتاد و با ترس گفت :
- شما ؟ پیسه ی چی ؟
آن طرف تر دوتن دیگر با پوز های بسته دور تر با تفنگ ایستاده بودند.
بگو مگو بین آن دو آغاز شد و چند تن دیگر نیز از کوچه با آنان پیوستند. یک بار صدای فیر چند گلوله در کوچه پیچید و آن سه نفر از محل فرار کردند.
هوا تاریک شده می رفت. با صدای فیر، مردم محل آهسته آهسته جمع شدند و جنازه ی عتیق را بردند به خانه تا فردا دفنش نمایند.
12 / 8 / 1388
شهر تالقان