
آن سه نفر هر روز در جاي مشخصي باهم گفت و گو مي كردند و درپي پلان و تدبيري بودند تا چند وقت ديگر نيز براي شان خوش بگذرند. حسن دريشي اش را پوشيد، عطر و خوشبوي به لباسش زد و پس از بوسيدن خالد سوارموترشد. حبيبه ازكنار پنجره باشوهرش خداحافظي كرد. امروز اضطراب ناخوانده يي درپيشاني حبيبه ديده مي شد؛ گويي در انتظار واقعه يي باشد. باجاروبي كه در دستش بود بقيه ی خانه را نظيف كرد و رفت تاخالد را نوازش دهد.
حسن وقتي پشت ميز قرارگرفت از مستخدمش خواست کورتی اش را آويزان كند. پس از اندكي به سراغ دوسيه هارفت تا ببيند حساب هاي تجارت چه گونه است. نزديك ظهرتلفن دفتربه صدادرآمد :
- بلي بفرماييد !
- حسن چاشت خانه مي آيي ؟
- ني جانم بايد به كارها رسيدگي كنم كه كمي مشكل پيش آمده .توهمرای خالدجان خوش باش.
حسن پيش از اين كه تلفن راقطع كند متوجه شده بودكه كسي داخل دفترشده وپس از اتمام مكالمه ي اوآن جاراترك گفته بود. این امر او را مظطرب و نگران ساخت : «كي بود ؟ ... چه مي گفت ؟ ... چرا استاد نشد ؟ ...»
كورتي اش را پوشيد تا برود براي نان چاشت. تا هنوز از اتاق بيرون نشده بود كه تلفن دوباره صداكرد. به شك وترديد حسن افزود ده شد. صداي حبيبه بود كه گفت :
- حسن زود بيا كه خالده بردن.
گوشي از از دست حسن به زمين خورد و پارچه هاي آن به اطراف اتاق پراگنده شدند. سراسيمه خود را به خانه رساند، ديدكه ازيك طرف صورت حبيبه خون سرخ وداغي جاريست و بر روي دهليز بي هوش افتاده است. به اين طرف و آن طرف ديد كسي نبود؛ جز چند جاي پاي كه به كوچه منتهي مي شد. پس از اين كه حبيبه رابه بیمارستان رساند به پرستاران و دكتوران تأکيد كرد كه متوجه اوباشند. يك نرس قابله كه ازپيشاني اش تكبر مي باريد با درهم كشيدن ابرو با ادي خاصي حسن را خطاب قرارداده گفت:
- بروكاكا ماده فكرش هستيم .
حسن خواست به پوليس تلفن كند كه تلفن خودش زنگ زد : بلي ... بلي ...
- خوب گوش كو حَسن كَرسن ! اگرتايك ساعت ديگر درسه راهي برج چارقلا يك لك دالرنياري بچيته مي كشيم و به پوليس هم خبرنتي !
حسن باصداي مثل اين كه سرما خورده باشد گفت :
- ميارم ، ميارم ...حتمن ...
او ساعت يك وپنج دقيقه خودرا به آن محل وحشتناك رساند. چارقلا تقريبن چهاركيلومتر ازشهر دور بود وآن جا محل سكونت معتادان و او باشان بود.
هنگامي كه حسن ازموتر پايين مي شد جعبه ی پول رانيز با خود داشت. او فكركرد آن ها تنها دشمن پولش هستند؛ اما ني ! دزدان باچند تفنگچه محاصره اش كردند ويكي ازآن ها باشدت لگد محكمي به كمرش كوبيد و جعبه ی پول را ازدستش ربود. ديگرش گفت : برو از اين جا گم شو؛ اگرني هم خودته مي كشيم هم بچيته.
- ... من ... بچي مه خي بتين
- به گپ نه مي فامي
آن سه با استفاده از موتر حسن از محل فراركردند وحسن برجاي خشك ماند. هم پولش را ربودند هم پسرش را. ساعات بعد وقتي او را به بيمارستان منتقل ساختند در اثرسكته قلبي جان سپرده بود. حبیبه هم حالش چندان بهبود نیافته بود که با شنیدن خبر مرگ شوهرش بار دیگر از هوش رفت.
پس از به خاك سپاري، روز هاي سياه حبيبه شروع شد. اوتازه ازحسن دو ماه بار دار بود كه هم پسر وهم شوهرش را ازدست داد.
بعد از چندسالي پول هايش رو به تما م می رفت و ورشكست مي شد. ده سال مي شدكه ازخالد خبري نبود. وحيده جان هشت ساله شده بود. در روز هاي تنهايي مادرش راتنها نمي گذاشت. با اويكجا در دفتر پدرش كارمي كرد. ازخالد يك عكس هم نداشت تاگاهي با او سخن بگويد. اين حالت ها كنجكاوي هاي وحيده رابر مي انگيخت وگاهي از پدر وگاهي هم ازخالد مي پرسيد ؛ اما مادرش به بهانه ها ي مختلف فكر او راتغيیرمي داد.
دريكي از روز ها هنگام كار، خلاف انتظار رييس كارگاه آمد وبه حبيبه گفت :
- مدت قرارداد شوهرشما تمام شده وپس ازاين شما نمي توانيد دراين جاكاركنيد!
باشنيدن اين خبردهان حبيبه بازماند وچشمانش به سقف اتاق خيره شد .
- ... رفتم خانم تافردا دراين جا ...
اوديگر نتوانست بشنود كه اين مرد چه گفت. به روزهاي بدبختي او افزوده مي شد. دلش مي شد كسي گلويش رابفشارد و از اين همه رنج خلاصش كند؛ امامي ديد كه كساني ديگري مثل او سردچار دشواري ها هستند و زودتسليم نمي شوند.
دريكي از همين روز هاي بهاركه طبیعت خود را به شكل زيبايي آراسته بود وبوي گل اكاسي فضارانباشته بود، دروازه ی حويلي به صدادرآمد. ازپشت در وازه صدا آمد :
- ايلاكوحبيبه جان ازخود است .
باآن كه خاطره ی چند سال پيش را ازياد نبرده بود دروازه را بازكرد. ديد يكي ازخويشاوندانش با دو مرد ريش سفيد ومناسب كه درشانه ها ي شان جيلك وطني داشتند وارد شدند.
حبيبه ازديدن آنان خيلي خوشحال شد. اول فكركرد شايد خالد را با خود شان آورده باشند ياحداقل نشاني از او داشته باشند؛ مگر خلاف انتظار او، آنان براي خواستگاري آمده بودند. آن ها مي خواستند وحيده جان رابه پسرشان خواستگاري كنند.
مادر وحيده در اول احساس كرد كه اين آخرين يادگار شوهرش را ازدست خواهد داد؛ اما گفت شايد اين به خوبي وحيده باشد. با وجودي كه او از 15 سال زياد نداشت، پس از رفت و آمد زياد به طلبگاران جواب مثبت داد.
دريكي ازصبح ها قرار بود چند روز پس از آن مراسم عروسي وحيده برگزارشود. حبيبه مي خواست لباس هايش را مرتب كند که به عروسي آمادگي بگيرد. ناگهان از ميان لباس هاي شوهرش عكسي ازخالدگمشده اش به زمين افتاد. اشك در چشمانش حلقه زد وگلويش رابغض گرفت. آن عكس را چندين باربه چشمانش ماليد بوسه اش زد واحساس كرد كه خالد حتمن درهمين نزديكي ها است وزنده است؛ درحالي كه مردم برايش گفته بودند خالد مرده. او هيچ گاهي فكراين رانكرده بودكه خالد مرده است. اوپنج سال بيش نداشت كه اختطاف شد. باز به جستجويش پرداخت و با آن عكس كوچك خالد ، چند بار به چندين جاي سر زد تا بتواند نشاني از او پيداكند؛ اما همه تلاش هايش بي نتيجه ماند. شايد بعدِ يك عمر فراق همديگر رانمي شناختند.
بلاخره روز موعود فرارسيد و يك روزبراي عروسي وحيده با خالد تعين شد .
خالد درميان آن آدم ربايان بزرگ شده بود و ازآنان می آموخت چه گونه پول پیدا کند و چه گونه خوش بگذراند. قد بلند و چارشانه داشت. وقتي به وي رو به رو مي شدي هيكل و اندام برجسته خالد آدم را به تحير وا ميداشت. محل ويژه يي براي عروس وشاه درنظرگرفته شده بود. مهمانان هم بسيار زياد با پيراهن هاي مجلل وفيشني خود را آراسته بودند. چند دختر در ميان ميدان كون مي جنباندند. طبق رسم معمول، وقت آن فرا رسيد كه شاه و عروس درمحل مخصوص قرارگيرند. و ديگران با پايكوبي وگل پاشي ازآنان استقبال مي كردند. وحيده چنان زيباشده بودكه چشم هربيننده يي راخيره مي كرد و هركس كلُك تحسين به دندان مي گرفت.
وقتي هر دو پهلوي هم قرارگرفتند يك بار مادر عروس ناگهان ازهوش رفت. آن چه را دید اشتباه نبود؛ بلكه حقیقت داشت. همه هراسان و متعجب به سوي او دويدند. پس از كمك هاي اوليه او رابه هوش آوردند. وقتي حالش بهترشد ازهمه مهمانان وحاضران مجلس خواست به صداي او گوش دهند. همهمه و سر و صدا به يكبارگي خاموش شد و مردم منتظر بودند كه مادرعروس چه مي گويد؟ هركس درسرش هرفكري داشت؛ اما حبيبه (مادرعروس) مثل اين كه درپشت ميز خطابه يي صحبت كند این گونه آغازكرد :
« آ مردم ! شما مي فهميدكه نكاح دو خواهر و برادر در دين ماحرام است! شما مردم آگاه نيستيد. اين شاه و عروس كه پهلوي هم قرارگرفته اند ( خالد و وحيده ) هردو خواهر و برادر هستند. اشاره به خالد نموده ادامه داد : اين جوان زيبا و مقبول بچه نازدانه ی مه بود كه ده پنج سالگي او را دزدان و او باشان بي حيا ي كه امروز در مجلس حضور دارند از من دورش ساختند. وپدرش هم به خاطر او سكته كرد. واين وحيده كه اكنون عروس است خواهرتني خالداست . شماخوب مي فهميد كه اين عمل دردين ما گناه است. »
من به ياد دارم آن نفري كه درآن گوشه نشسته پسرم وحيدجان را دزديد و مثل خودش تربيت كرد. حال قضاوت كنيد كه درحق من چه جفايی بزرگي شده است. مردم آهسته آهسته پراگنده مي شدند و پوليس هم سررسيد.