
این داستان بر اساس حفاری ها و قاچاق آثار باستانی شهرک تاریخی (آی خانم) توسط ویران گران و حریصان نوشته شده است.

آی خانم تپه ای نسبتا همواری است بربالای بلندی یی درتقاطع دریاهای جیحون ( آمو) وکوکچه در شمال افغانستان (ولایت تخار) این شهر افسانوی توسط اسکندر کبیر آباد شده بود. و تهداب این شهر نیز توسط اسکندر, فاتح یونانی، در این شهر کار گذاشته شدهاست.و حالا در موزیم کابل نگهداری می شود. قدمت این سنگ بنا به حدود سیصد سال قبل از میلاد مسیح میرسد و گفته میشود که تنها شیی در جهان است که اسکندر کبیر قطعن آن را لمس کردهاست.
بنا به گفته ی مردمان محل، مجسمه ی سنگی 500 کیلویی "آی خانم" (این عروس زیبای شهرکه بی نهایت قشنگ بوده است)، پطنوس های مصور طلایی، آفتابه های طلایی، قاشق پنجه های طلایی و انواع زیورات وسکه ها (به وزن چندین تبنگ) اشیایی بودند که دراثراین کندن کاری ها دریافت گردیده وبه بهای ناچیزی به قاچاقبران پاکستانی به فروش رسانیده شده اند.
به یاد آن شهر افسانه یی
درخت باز امشب تنها می ماند، باد شاخه هایش را پریشان می سازد و به غصه اش می افزاید. هر سال شاهد آن بود که همسایه هایش را تن و شاخ می بریدند و می رفتند؛ اما او درجریان حوادث و اتفاقاتی که برای همسایه هایش می افتید در امان بود. شب هایی که او نمی آمد افکارش پریشان می شد و در اندیشه اش توفان برپا می گشت. در آن شب های تنهایی سگ ها می آمدند در پایش می شاشیدند و می رفتند. وقتی این را می دید باز آرزو می کرد آن جلادان بیایند و سر و گردن او را نیز قطع کنند. باز در اندیشه فرو می رفت؛ مگر این سگ ها جایی دیگر برای شاشیدن ندارند که می آیند و این گونه می کنند.
هوا کم کم روشن می شد که او آمد و چادرش را در پهلوی درخت پهن کرد و خواست پیش از این که با درخت گفت و گو کندن اندکی آرام بگیرد؛ اما دید که امشب شور و مستی درخت دیگر باقی نیست و نمی خواهد با او صحبت کند. وقتی به اطراف درخت متوجه شد دید که آن سگ های ولگرد باز در پایش شاشیده اند. به اطرافش نظر انداخت جز آن درخت چیزی دیگر نیافت. با خود فکر کرد جای تعجب نیست! امروز سگ های این دیار برتر از انسان ها هستند. خوابیدن روی شاش سگ مشکلی ندارد. باید راحت خوابید و به سگ ها احترام کردو از صدای جفیدن چند سگ متوجه شد دیگر باز باید درخت را تنها بگذارد. با او وعده کرد شب دیگر او را تنها نخواهد گذاشت. هوا روشن شدو از پشت تپه ها شاخ های خورشید بلند بلند معلوم می شد. وقتی از دور نظاره کنی می بینی که درخت چقدر تنهاست.سال ها می شد برگ و بارش را بریده بودند. می خواست در این تنهایی بمیرد. از دوستان و هم قطارانش کسی نبود. فقط در جا جا تن های بریده شده ی درختان دیده می شد. یک بار دیگر وقت موعود فرارسید و بار دیگر به سراغ درخت برود. هر چه زود تر چادرش را به دورش پیچید و به سرعت حرکت کرد. زوزه ی باد گوش هایش را آزار می داد. بدون این که به جایی نگاه کند راست و مستقیم به محل رسید اما با تعجب بر جایش خشکید. آن درخت نیز قطع شده بود.
با چیغی از خواب پرید. عرق سردی پیشانی اش را پُر کرده بود. به اطرافش نگاه کرد اتاقش نامنظم بود. گلدان لب تاق افتیده بود. با یک حرکت سریع خودش را به آی خانم رساند دید همان گونه که سر درختان قطع شده بود در دل تپه نیز سر چند ستون قصر سکندر مقدونی خود نمایی می کند. حتا آن جیزی که او دیده بود نیز به چشم نمی خورد.
یک پارچه ی کاغذ را از جیبش بیرون آورد و خواند : "دراین جا بقایای خرابه یک شهر افسانوی که زیرخاک پوشیده مانده وتوسط اسکندرکبیرآباد شده بود ... درسال 1961 میلادی کشف گردید. مجسمه ها وستون های یافت شده دراین جا به نحومعماری یونان است. پیش از2200 سا ل یونانی ها دراین جا یک عبادتگاه بزرگ با علامت های یونانی آباد کردند ... واین شهرشگوفایی ورونق خاصی داشته است ... دراین جا بسیارعمارات با شکوهی وجود داشته وامیدواریم که آثار بسیارمهم دیگرپیدا خواهیم نمود".
چند بار به مردان آن جا نفرین فرستاد و از تپه به قصر ها ی آن ها تُف انداخت و پایین شد.