
از آن روز به بعد احساس می کرد همه دار و ندارش را از دست داده است. فکر می کرد متاع بی ارزشی شده است که در بازار سیاه هم به فروش نخواهد رسید. به خوشی های هم قطارانش حسودی می کرد. دیگر هرگز به پالیز خربوزه نرفت. روز ها تا صبح وقتی از آب و علوفهی گاو ها خلاص می شد، می رفت به کنج خانه و در رویا هایش غرق می شد. با خودش می گفت اگر می دانستم قیمت خربوزه این قدر زیاد بود هرگز به آن دست نمی زدم؛ چرا دیگران رهایم کردند و رفتند؟ نادره و خاطره هم عروسی کردند و رفتند. هیاهوی ذهنی یک لحظه آرامش نمی گذاشت. تصمیم گرفت به این حالت پایان دهد و خودش را از این همه رنج و درد رهایی بخشد. فکر می کرد در خانه و بیرون همه با چشم طعن و نفرین به او نگاه می کنند.
ساعت های نزدیک به چاشت یک روز لباس هایش را در گوشهای پنهان کرد و آهسته آهسته از خانه بیرون شد. نیم ساعتی نگذشته بود که به نزدیک دریا رسید. دریا چنان غرشی داشت که صدایش از فاصله های نزدیک به خوبی شنیده می شد. کسی در آن حوالی به چشم نمی خورد. ترس و وحشت سراپایش را فرا گرفته بود. مثل کسی که سرما خورده باشد می لرزید. باز دید که او حالا کسی است که دیگر هیچ کس تحویلش نخواهد گرفت. بهتر است به این وضعیت خاتمه دهد. همه آرزو هایش را برباد رفته دید. دریا هم با حرص و ولع دهان باز کرده بود تا او را ببلعد. چشمانش را بست و با شدت هر چه تمام خودش را به دریا پرتاب کرد. در یک چشم به هم زدن دریا او را بلعید و دو باره به جوش و خروشش ادامه داد. مثل این که دریا هم نتوانست او را هضم کند. او خواست از همه بگریزد و به مرگ پناه ببرد، اما این پناهگاه هم امانش نداد. پس از ساعاتی او را از خودش راند و در یکی از محلات دور تر به دست ساحلش سپرد. برخورد صخره های دریا چند حصهی بدنش را زخمی ساخته بود. وقتی چشم گشود، سلیمان با خانم پیرش بالای سرش نشسته بودند و به مداوای زخم هایش می پرداختند. بی اختیار اشک از گونه هایش سرازیر شد. خیلی مأیوس شد که زنده است. فکر کرد این همه رنج و عذاب از سر گرفته خواهد شد. از ته دل گریه کرد و گریه کرد. دلش خیلی درد داشت. پیر مرد پس از آن که مقدار نان و آب برایش داد، از خانه گک خسی اش خربوزهای برای او آورد تا توانسته باشد از او پذیرایی کند. وقتی خربوزه را دید یک بار دیگر آن صحنه را به یاد آورد، از خربوزه بدش می آمد. به گوشهی تنهایی پناه برد و باز گریه کرد. روز هایی را با سلیمان و خانم اش گذراند. آن ها هم دانستند که هرچیز این دنیا بدش می آید. سلیمان با به یاد آوری از گذشته ها و تجربه های زندگی او را دلداری داد و اطمینانش داد که زندگی این فراز و نشیب ها را دارد و نباید این طوری کند.
حدسش درست بود؛ وقتی دوباره به خانه برگشت باز همان غم و غصه رهایش نکرد. در لحظاتی که تنها می بود غم و غصه بیشتر آزارش می داد. کسی نبود تا حرف اش را بشنود و محرم اسرارش باشد. دوستانش هم به او خیانت کردند. در هر جا داستانش را به هرکس گفتند و دهن به دهن به مردم انتقال دادند. دلش برای رفتن به محافل و عروسی ها تقلا می کرد، اما از شرم و نگاه های طعن و لعن پا به بیرون گذاشته نمی توانست. عروسی نادره را فقط از لب بام به تماشا نشسته بود. کم کم مثل قهرمان داستان " فصل پنجم" شده بود. غم و غصه اش را با گاو و گوساله تقسیم می کرد. در یک شبانه روز چندین ساعت مصروف آن ها می شد. شیر و قیماق فراوان داشت و هیچ کس را از آن بی نصیب نکرده بود.
صبحگاه یکی از روزها چند مرد و بادو خانم میان سال مهمان شدند. او نمی دانست چه خبر است، فقط با سلیقهی خاصی برای شان چای صبح را آماده کرد و از آن ها پذیرایی نمود. تا روز های نزدیک به عروسی اش هم ندانست که آن ها کی ها بودند و برای چه آمده بودند. می دانست که در خانه مثل جنس بیکاره و استهلاک شده است؛ اگر کسی به خواستگاری اش بیاید حتمن در اولین بار برای خواستگاران جواب مثبت داده خواهد شد. همین طور هم شد خودش ندانست چگونه نامزد شد و چگونه زمان عروسی اش فرا رسید. دختران دیگر از روی تمسخر به او مبارکباد می گفتند و با نیش زبان بیش تر آزارش می دادند. وقتی تنها می شد باز با آه و افسوس از خوردن خربوزه پشیمانی می کرد. و به آنانی که او را تنها مانده و خود گریخته بودند نفرین می کرد.
او را به طرز خاصی آراستند و با رقص و پایکوبی عروسی اش را جشن گرفتند. در روز عروسی در دلش غوغا برپابود. زبان همه کسانی که می گفتند تو شوهر پیدا نمی کنی بسته شده بود. همه مردم محله به عروسی اش آمده بودند. وقتی مراسم پایان می یافت و می خواستند عروس را ببرند به خانه یکی از همسایه ها به او نزدیک شد و در گوشش چیزی گفت. به چهار اطراف خانه نظری انداخت و اشک در چشمانش حلقه زد و با دنیای از افکار وحشتناک خانه اش را ترک کرد. گاو وگوساله اش نیز از رفتن او ناراحت شده بودند.
یک روز پس از عروسی او را به خاک سپردند. آن شب زفاف حلیم خان دریافته بود که این عروس بکارت ندارد. در همان دم به او گفته بود که لباس هایش را جمع کند و خانه اش را ترک نماید، اما او قبل از برگشتن به خانه با تفنگ حلیم خان به زندگی اش پایان داده بود. شمار کمی از مردم در جنازه اش اشتراک کردند. می گفتند او حرام مرده است.
او قبل از مردنش به حلیم خان ( شوهرش ) گفته بود که انتقام خونش را از صمد دهقان بگیرد. آن زمان ها که او شانزده ساله بود؛ وقتی با دیگر دختران از پالیز صمد دهقان خانه خربوزهای را کنده بود، دیگران گریخته بودند و او به دام افتاده بود. پس از به دام افتیدن صمد در میان جویچه یی او را به این سرنوشت دچار کرد.