
"مثل هر وز دیگر، کنارجاده خوابیده بود. مردم که رد می شدند گهگاهی چشمانخاک آلودش رامی گشود. نگاه پر از انتظارش گام های عابرین را بدرقه می کرد. چند اسکناس یک افغانی و پنج افغانی خاک گرفته در روی چادرش را سرهم گذاشته بود و بازهم در لحظات خواب و بیداری انتظار لطف عابرین راداشت. دستانش را گرد زانوانش حلقه کرد و به دیوار کنار جاده تکیه کرد. غروب و شلوغی جاده سایه های بلند و کوتاه برسرش ریخته بودند. از جایش برخاست، چادرش را چندبارتکان داد و به انتهای جاده چشم دوخت. زنی آمد دستش راگرفت و می خواست حرکت کند که موتری در کنارش متوقف شد: «امشب بامن میروی؟ - چند نفر هستید؟ - سه نفر- پس باید به اندازهی سه نفر پول بدهید- درست است.» گفتوگو تمام شد و موتر در خم و پیچ کوچه ها ناپدیدگشت."