
سرش را به در و دیوار می کوبد و ناله های دردناک سر می دهد. خودش هم نمی داند این سردردی ناشی از چیست. وضع اتاق خیلی نامرتب است. کاغذ ها به هر طرف پراگنده اند و هیچ چیز سر جایش نیست. سیگارش را روشن می کند و چند دود محکم به سینه اش داخل می کند و دوباره آن را راهی هوا می کند. می آید نزدیک کتاب ها می نشیند یکی یکی آن ها را از قفسه پایین می کند، هرکدام را یک ورق می زند و به گوشه یی پرتاب می کند. به نامرتبی اتاق افزوده می شود. به تصویر روی دیوار خیره می شود آن هم نمی تواند افکارش را از این حالت بیرون بیاورد. در این حالت زنگ دروازه به صدا درمیاید. همسایه با گیلاسی از شیر وارد می شود. با سردی از او استقبال می کند و شیر را می گذارد لب تاق. آخرین باری که با نیلا دیده بود به یادش می آید که برایش گفت : تو با این طور نمی توانی زندگی کنی، از خود چه ساختی؟
عکس او را از الماری بیرون می کشد و به زمین می زند. با شکستن صدای قاب عکس سکوت اتاق هم می شکند. از پنجره می نگرد که بچه ی همسایه به دنبال مرغ اش لب لب بام می دود. اول در دلش دلهره می افتد که شاید او بیافتد و پایش بشکند؛ اما باز پیش خود می گوید بگذار بشکند. چه خواهد شد؟ من شکسته ام چه شده که او بشکند. دروازه را نیمه باز می گذارد و در صحن حویلی به قدم زدن می پردازد. مرتب سیگار می کشد و این سو آن سو می رود. به لب دیوار متوجه می شود که کسی نگاهش می کند. فکر می کند که نیلا است و حال به ملامت کردنش خواهد پرداخت؛ باز می بیند که یاسمین دخترهمسایه است. به او اعتنایی نمی کند و دوباره وارد اتاقش می شود. به آیینه نگاه می کند موهایش ژولیده و زیر چشمانش سیاه شده است. همه چیز را به حال خودش می گذارد، کورتی اش را به شانه می اندازد و در حرکت می شود. باران کم کم شروع به باریدن کرده است. آخر های پاییز است. باد زوزه می کشد و سردی اش گوش و بینی آدم را در امان نمی ماند. پیش از این که خانه را ترک کند با همسایه سر می خورد. او بی این که توجهی به حالت او نماید، می گوید تا دو روز دگر اگر حویلی تخلیه نشود همه دار و ندارت بیرون کشیده می شود. با خبر.
مثل این که چیزی نشنیده باشد دستش را در آستین ناپوشیده اش می کند و به راهش ادامه می دهد. باز سیگاری روشن می کند و تیز تیز گام بر می دارد. باد زوزه می کشد و بینی و گوشش را سرخ کرده است. پس از بیست دقیقه عقب دروازه ی رنگ رفته یی قرار می گیرد. زنجیره ی دروازه را به صدا درمی آورد. زن میان سالی دروازه را به رویش می گشاید و از او می پرسد که کسی دیگر همرایت نیست؟ با تکان دادن سر جواب منفی می دهد و وارد حویلی می شود. زن دروازه را می بندد. باد صدای بسته شدن دروازه را بلند تر می کند. بازهم چند تازه نفس از او پذیرایی می کنند. شیشه ها عرق کرده و باران هم شدت یافته است. توأم با باران هوا هم سرد است. به مشکل می شود از شیشه های پنجره بیرون را تشخیص داد. نگینه با پیرهنی که یخنش نیمه باز است می آید و جام را پیش رویش می گذارد.
نگینه می بیند که بیشتر از هر بار دیگر نگران است. دقایقی نمی گذرد که نسرین هم وارد می شود. به هردوی آن ها نگاه می کند و چیزی نمی گوید. پس از این که ساعتی را با آن ها می گذراند به خواب عمیقی فرو می رود. باران بند آمده و هوا پیش تر از پیش سرد شده است. باد زوزه می کشد و هوا رو به تاریکی می رود. زن میان سال از خواب بیدارش می کند و می گوید : بیدار شو که به مهمانان شب آمادگی می گیریم. مقداری پول در کف پیره زن می گذارد و آن جا را ترک می گوید.
سکوت شامگاهان در هوای سرد در کوچه ها با عو عو چند سک می شکند. می بیند دور تر از او چند سگ نر به جان یک ماده سگ افتاده اند و هرکدام از او طمع دارند. ساعات پیش را به یادش می آورد. خودش مثل سگ می شود که به جان نگینه و نسرین افتاده بود. پستان های آن دو را دندان کرده بود.
ساعت های طولانی در کوچه ها به قدم زدن می پردازد، شب از نیمه گذشته است که وارد اتاقش می شود. می بیند اتاقش خالی به نظر می رسد. باز پی هم سیگار می کشد. احساس می کند که پشت پنجره کسی است و از او می خواهد از اتاق بیرون شود. چند بار به بیرون سر می زند چیزی نمی بیند. صدای باد با صدای چند سگ سکوت شب را برهم می زند. وقتی به اتاق وارد می شود می بیند از میان روشنی چراغ خانمش نیلا بیرون می شود. در اول خیلی کوچک است؛ اما آهسته آهسته بزرگ می شود و خودش را به او نزدیک می کند. کاردی به دست دارد و با چشمان خون آلود به سوی او می آید. صدای چیغ کسی می آید که نکُش ! نکُش ! او نزدیک تر می شود. چراغ هم خاموش می گردد. کارد در تاریکی برق می زند و به او نزدیک تر می شود. یک بار با صدای یک فیر از حویلی همسایه می بیند که چیزی نیست. گلویش خشک شده و عرق سردی بر پیشانی اش نشسته است. نفس نفس زنان پشتش را به دیوار می چسباند و از اتاق خارج می شود. سر و صدا از حویلی همسایه بلند است. همهمه ی همسایه گان در فضا پیچیده است. هوا تاریک است و باد هم زوزه می کشد. هوا بیشتر سرد شده است. وقتی وارد حویلی همسایه می شود. می بیند آن که آن روز از لب دیوار نگاهش می کرد غرق در خون افتاده است و مادرش بر سر و رویش می کوبد. از کسی چیزی نمی پرسد، وقتی پیش تر می رود کسی دیگر نیز آخرین نفس هایش را می کشد. می رود از یخن سردار می گیرد و می گوید چه خبر است. سردار تفنگچه اش را به طرف او می گیرد و می گوید : برو که تره هم مردار می کنم، به تو غرض نیست. یکی از دستش می گیرد و می گوید : بیا ما و تره چی ؟ دخترش را همرای نامزادش گیر کرده هردویشه کُشته. بیا بریم که شب ناوقت است.
تا وقتی که به خانه می رسد این صدا چند بار در گوشش تکرار می شود : « بیا ما و تره چی ؟ دخترش را همرای نامزادش گیر کرده هردویشه کُشته. بیا بریم که شب ناوقت است. »
دیگر حرفی نمی زند و می رود به اتاقش. آن شب نمی خوابد. تاصبح کابوس می بیند. نزدیکی های صبح خواب در چشمانش سنگینی می کند و خوابش می برد. هنوز ساعتی خواب نکرده است که کسی به شیشه تک تک می کند که دروازه را بازکن. وقتی دروازه را باز می کند دو نفر بدون این که چیزی به او بگویند اثاثیه اتاق را به بیرون می کشند. آهسته آهسته چیزی در اتاق باقی نمی ماند. جز جاسیگاری که از خاکستر سیگار پر شده است. باز چند سیگار را پی هم دود می کند و اتاق را ترک می گوید.
آهسته آهسته گام بر می دارد و به طرف گورستان مرکزی شهر در حرکت می شود. گورستان پنج کیلومتر از شهر فاصله دارد. دانه های برف یکی یکی از آسمان بر زمین می نشیند و جا های خشک زودتر از دیگر جا ها سپید می شوند. بر گوش ها و مو های او هم برف نشسته است. وقتی به گورستان می رسد با جمعیت بزرگی رو به رو می شود. به یادش می آید که آن شب آن مرد گفته بود : « بیا ما و تره چی ؟ دخترش را همرای نامزادش گیر کرده هردویشه کُشته. بیا بریم که شب ناوقت است. »
به نزدیک گور همسر و دخترش می رسد. نزدیک قسمت بالایی آن دو گور می نشیند و سرش را به خاک می ساید. وقتی سرش را بر می دارد از جمعیت خبری نیست. همه رفته اند. روی همه ی گور ها برف نشسته و همه جا سپید شده است. جز چند زاغ سیاه که این طرف و آن طرف در پرواز هستند کسی دیگر دیده نمی شد. برف های روی گور همسر و دخترش را با دستانش پاک می کند سیگارش را روشن می کند و آن جا را ترک می گوید.برف همچنان می بارد و باد همراهی اش می کند.