
دست هایش چنان به سرعت هارمونیه می نواخت که من هرچه نگاه می کردم یاد نمی گرفتم. هر روز سر ساعت 2 می رفتم و پهلویش می نشستم تا هارمونیه یاد بگیرم. او پنجه های مرا روی هارمونیه قرار می داد و بعد مرا می گفت این طور و آن طور بنوازم. تقریبن یک ماه می گذشت و من به نواختن هارمونیه بلد نشده بودم. استادم از بسکه قهر می شد می گفت: ای چه رقم کله است که تو یاد نمی گیری ؟ یک ماه میشه تا هنوز یک سازه یاد نگرفتی.
بعد وقت رخصتی می شد و با افکار درهم و برهم راهی خانه می شدم. در خانه قدر و قیمت زیادی داشتم.
یک روز به پدرم گفتم برایم هارمونیه بخرد، اول مرا نصیحت کرد که درس هایت را تمام کن بعد برایت می خرم اما دید که من ناراحت می شوم و به اصرار مادرم راضی شد که فردا برایم هارمونیه بیاورد. خیلی علاقه داشتم آواز بخوانم. پدرم خبرداشت که من هر روز به خانه ی استاد لطیف می روم و از او هارمونیه یاد می گیرم.
آهسته آهسته نواختن چند ساز را بلد شدم. یگان شب وقتی دسترخوان جمع می شد به پدر و مادرم آواز می خواندم. دریکی از شب های مهتابی که سر صفه ی حویلی نشسته بودیم مادرم را گفتم هارمونیه ام را بیاورد که یک آهنگ جدید را تمرین می کنم. وقتی چند مصرع شعر را با موسیقی درآمیختم یکبار متوجه شدم که رو به رویم یک شی سیاه شبیه به انسان از سر دیوار نگاهم می کند. رو به روی صفه ی ما دیوار خانه ی همسایه بود. کسی با موهای زیاد ژولیده و پریشان با پیراهن سیاه سر دیوار نشسته و مات و مبهوت به طرف من نگاه می کرد.
من فکر کردم شاید جن باشد. یک بار دست و پایم سستی کرد، چیغ کشیدم و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم مادرم بالای سرم گریان می کرد و پدرم سرم را مالش می داد. مادرم گفت: چه گپ شد بچیم که یکی و یکبار چیغ زدی؟
من من کنان گفتم:
- مادر سر دیوار، سر دیوار...
- سر دیوار؟ چه است سردیوار بچیم بگو؟
وقتی به طرف دیوار دیدم سر دیوار کسی نبود.
پدرم گفت : تشویش نکو بچیم سر دیوار هیچ چیز نیست. کدام سیاهی ره دیدی ترسیدی.
فردای آن شب پدرم به خاطر یگانه فرزندش ( من ) یک گوسفند خرید و آن را خیرات کرد. عجیب خیراتی بود. من شنیده بودم که باید در ختم و خیرات به فقرا و مساکین نان داده شود؛ مگر جز چند همسایه و دوستان پدرم از فقرا کسی دیده نمی شد. به دلم گفتم اگر خیرات این طور باشد شاید به کدام مصیبت دیگر مبتلا شوم.
یک شب دیگر که باز مجلس من همراه پدر و مادرم گرم بود، زن همسایه از سر دیوار صدا کرد: بنفشه خوار یکدفعه لب دیوال بیا!
مادرم چادرش را سر کرد و رفت که زن همسایه چه می گوید. دقایقی طول نکشید که مادرم آمد و گفت: دختر همسایه پایش شکسته و شکسته بند دو تا تخم مرغ خواسته. من هارمونیه را کنار گذاشتم و حیران و چُرتی به بالش تکیه کردم. پدرم دید که من خسته هستم رفت که بخوابد و به من هم گفت بخواب. در بستر کم کم به یادم آمد که در همان شبی که ترسیدم از سر دیوار همان شی سیاه پوش و ژولیده به آن طرف دیوار چپه شد و دیگر هرچه به دهنم فشار آوردم چیزی دستگیرم نشد. فردای آن شب، هرلحظه تصاویر همان صحنه در ذهنم تکرار می شد. زیاد بی قرار شدم. رفتم از مادرم پرسیدم که زن همسایه چه گفت و دخترش چه کار کرده که پایش شکسته ؟
مادرم دقایقی به چشمان من نگاه کرد و بعد گفت همه اش از دست توست. من حیران و متعجب پرسیدم چطور؟
گفت : او دختر دیوانه اس، هر شب به خاطر گوش کدن صدای موسیقی میایه لب دیوال، هموشبی که تو ترسیدی او از سر دیوار افتاده و پایش شکسته.
من از این واقعه خیلی اندوهگین شدم. با پدرم مشورت کردم و تصمیم گرفتم هرکمکی که از دستم پوره شود از این دختر دریغ نکنم. حتا اگر بتوانم طبیبی پیدا کنم که خلل دماغ او را هم تداوی نمایم.
گرمای طاقت فرسای تابستان و موجودیت امراض گوناگون بازار دکتوران را گرم کرده بود. همراه پدرم پس از تلاش زیاد با یکی از دکتوران مشهور شهر صحبت کردیم تا این بیمار را مداوا نماید. او هم قبول کرد که این کار را در مقابل مقداری پول انجام دهد.
عصر همان روز با یک واقعه ی خلاف انتظار برخوردم. وقتی دروازه ی اتاقم را باز کردم، دیدم پارچه های هارمونیه ام به اطراف اتاق پراگنده شده و قاب عکسم شکسته. خیلی ناراحت شدم ، با عجله از اتاقم بیرون شدم و مادرم را صدا زدم. پیش از این که من بپرسم که این همه خرابی کار کیست او گفت : امروز بعد از رفتن شما مه رفته بودم خانه ی همسایه سهیلا ره خبر بگیرم، چند دقه « دقیقه » پس پدر سهیلا آمد. وقتی مره دید یکی و یکبار سرِ مه غالمغال کد: « او زن بی حیا بچیت پای دختر مه شکسته، حالی تو به کدام روی خانه ما آمدی؟ او کافر نباشه هر شَو (شب) ساز نمیزنه »
او از سرِ دیوار به خانه ی ما خیز زد و رفت به اتاق تو. وقتی که مه آمدم دیدم هرمنیه ی تو ره شکسته. به خاطری که تو ...
من دو باره برگشتم به اتاقم و پارچه های قاب عکس و هارمونیه ام را جمع کردم و انداختمشان در باطله دانی. به دکتور تلفن کردم که بیمار ما حالا صحتش خوب است و ضرورت به دکتور نیست. از آن روز به بعد دیگر شوق هارمونیه نکردم.
پایان