
درختان آخرین برگ های شان را به دست باد می سپردند ، هوا کم کم توفانی می شد قطرات باران آهسته آهسته به شیشه می زد و سکوت خانه را درهم می شکست.
رامش لباس های گرمش را پوشید ، کلاه پشمی اش را به سر کرد و زود از خانه بیرون رفت. تا وقتی که او به دفتر کارش رسید لباس هایش همه تر شدند ، شهلا دقایق قبل از او بدان جا رسیده بود ، باران گیسوان زیبای او را شسته بود. با آمدن رامش لبان نازک او برای تبسم باز شد و چهره اش زیبا تر گردید ، تقریبن دو ساعت با هم صحبت کردند اما به نتیجه یی نرسیدند. رامش که دیگر حوصله اش سر آمده بود با دو دست به روی میز کوبید و گفت : پس تو چه می خواهی شهلا؟
- من دیگر چیزی نمی خواهم رامش ؛ فقط تو !
- پس چرا می خواهی جدا از پدر و مادرم زندگی کنم؟
- این که حرف بدی نیست ، می خواهم بیشتر راحت باشم.
- یعنی پدر و مادر من برای تو اسباب ناراحتی است ؟
بحث این دو به پایان نرسیده بود که مستخدم اجازه خواست که برود چون ساعت تعطیلی فرا رسیده بود ، شهلا و رامش با ذهن آشفته و نا آرام با هم خدا حافظی کردند و رفتند.
رامش به خانه اش داخل شد و یکراست رفت به اتاقش ، سیگارش را روشن کرد و به روی اتاق به قدم زدن پرداخت. به ذهنش رسید که باید به دوستش خالد زنگ بزند و با او مشوره کند. با ران هنوز هم می بارید و باد هم او را همراهی می کرد. گاهی قطرات آن با شیشه برخورد می کرد و آرامش خانه را برهم می زد.
دروازه به آهستگی باز شد و خالد وارد خانه شد.
- سلام رامش ! چه خبر است که باز ماتم زده خلوت نشین شدی ؟
- زنده باشی خالد جان بیا بشین گپ می زنیم ، اول بگو که نان شبه خوردی یانه ؟
- بلی رامش جان امشب لطیف دعوت کرده بود ، پس فردا قرار است مجلس عروسی اش برگزار شوه ، از ما خواست کمکش کنیم.
رامش ماجرای آشنایی اش را با شهلا از اول تا به آخر به او تعریف کرد و گفت حالا شهلا می خواهد برایش آپارتمان جدا بخرم.
خالد مکثی کرد ، زبانش بند بند شد و بریده بریده گفت:
- بهتر است از این وصلت صرف نظر کنی چون شهلا ...
رامش از بس که نا راحت شد خالد را با حرف هایش تنها گذاشت و رفت.
صبح آن روز مادرش در بیمارستان در نتیجه ی مریضی بستر شده بود و او از مادرش پرستاری می کرد. از عقب پنجره به بیرون خیره شده بود که تلفنش زنگ زد. دوستش فرهاد بود ، از او حواست هرچه زود تر به دانشگاه بیاید تا روی یک موضوع مهم با هم حرف بزنند.
رامش در فکر این که فرهاد چه می خواست بگوید ، هرچه زود تر خودش را به دانشگاه رساند.
فرهاد با دوستانش انتظار او را می کشیدند. او از دوستان دیگرش جدا شد و با رامش یکجا در صحن دانشگاه به قدم زدن پرداختند.
فرهاد به چهره ی رامش خیره شد و گفت :
- رامش تو هنوزهم پخته نشدی ، این دخترها شوهر نمی خواهند ، پول می خواهند ، تو پیش از این که انتخاب کنی باید شناخت داشته باشی ، شاید هم شهلا با کسان زیادی مثل تو قرار گذاشته باشد ، مه همصنفی اش هستم ، اوره خوب می شناسم بسیار پول دوست است. ها راستی او تصمیم داشت با کسی دگه ازدواج کنه تو چطو از ای موضوع خبر نداری؟
رامش دیگر نتوانست بیشتر از این بشنود ، یک بار متوجه شد که شهلا در پهلوی خالد از دروازه ی دانشگاه وارد شدند.
او راهش را چپ کرد و رفت نزد مادرش در بیمارستان.