منوی اصلی

درباره ما



عبدالحسیب شریفی ( داستان نویس و روزنامه نگار ) درسال 1364 خورشیدی درشهرتالقان مرکز استان تخار- افغانستان به دنیا آمده است.  دوره‏ ی ابتداییه را درمکتب سیدعبدالرحمان شهید و متوسطه در دبیرستان ابوعثمان تالقانی به پایان رسانیده است.
شریفی پس از فراغت از مکتب، در سال 1384 وارد دانشکده‏ ی زبان و ادبیات گردید و در بخش زبان و ادبیات پارسی دری دردانشگاه تخار درس خوانده است. وی از آوان کودکی به شعر و داستان علاقه مند بود و بیشتر اوقات خود را با روزنامه ها ، مجله و کتاب می گذراند و درهمایش های ادبی و فرهنگی اشتراک می کرد. نخستین همکاری های ادبی- فرهنگی اش را در سال 1378با مجله‏ ی رنگین کمان در پیشاور آغاز کرد.  از سال 1381 به این  طرف درگیر مسایل مطبوعاتی و فرهنگی است و در این جریان  با نشریه‏ های اندیشه، رادیوتلویزیون تخار، نشریه‏ ی آگاهی ، رادیو تخارستان ، تلویزیون مهر و روزنامه 8 صبح  به صفت خبرنگار ، گزارشگر و عکاس همکاری کرده است. او علاوه از تحصیل در دانشگاه  درجریان سال های متذکره در کارگاه های مهارت های اساسی ژورنالیزم ، حقوق بشرو ژورنالیزم ، ژورنالیزم اقتصادی ومسایل مهم خبرنگاری آموزش دیده است.  
حسیب شریفی از ده سال به این سو داستان می نویسد که  اولین اثر داستانی اش زیر عنوان " چند کوچه دورتر " در سال 1387 و دومین مجموعه داستانی وی زیر نام "برف های سر گور" از سوی بستر ادبی – فرهنگی دریاچه به چاپ رسیده است.


موضوعات


آرشیو

لینک دوستان

بسترادبی - فرهنگی دریاچه
زیوری ویژه
صادق هدایت (زنده گی وآثار)
صدای آشنا ( داستان های نیلاب نصیری)
آریایی
دست های خودم(یاسین نگاه)
چپ کوچه (بکتاش پرن )
دانشنامه آزاد
سایت ادبی دیگران
هفت اورنگ
هرات (ادبی ، فرهنگی ، هنری)
سایت مشعل
كانوي فرهنگي افغانستاني هاي فنلند
زنده گی(ادبی هنری فرهنگی)
سرویس خبر رسانی آریانانت
تازه های ادبی
دهکدهء مهتابی (مجیب الرحمان مهرداد)
دیباچه (داستان حرفه یی )
حاشیۀ دونفری (اشعارشهیر داریوش)
شیوای شرق
واصف باختری
رهنورد زریاب( گلنار وآیینه )
خبرهای جالب روز
لحظه های بارانی (وحیده )
داستان سرا(خالد نویسا)
صدایی از خاکستر(داستان های قادر مرادی)
لغت نامه دهخدا
پروین پژواک (زنده گی و آثار)
یک نیستان نی (اشعار دکترعینی)
برگ سبز(حسیب حاجتی)
خاوران (سایت فرهنگی ، خبری ،علمی )
سایت خواجه بشیراحمد انصاری
شرح عاشقی(نازی جان)
شعرهای برگزیده (نسیمه )
دخترک تنها
ادبیات داستانی
ازهمه چیز و از همه جا (وحید جان)
پخته پرانک(طنزهای احسان الله سلام)
اشعار خالده فروغ
اشعار و مقالات عزیزه عنایت
آموی خروشان (زریر فرانسه)
حماسه ( شبنم جان)
شنادرآبی(شایان فریور)
کریمه جان ملزم(پیام زن )
تلاوت اشک(حضرت ظریفی)
شعرگونه ها(آرزوجان)
نشریه ادبی جن وپری
طلوع دوباره (جهانمهر هروی)
تخار زمین
یکی نگاهت میکندیکی دعا/ حبیب جان
تاگل سرخ شدن (سیماجان)
مهری جان
آذر(شیرین آقاصمیم)
حدیث عشق (سایس عزیز)
یک راز / مسعوده مهسا از بلخ
مجموعه داستان و رمان
تاجیک آریانا/ جمشید جان
همیشه با تو / فهیم جان حیدر
ادریس دشتی / هرات باستان
يك ساحل / دوبيتي هاي حسين ميدري
سایبان بی سایه/داکتر جواد مدقق
دوبيتي هاي پروانه عزيزي فرد
فرهنگ واژگان
شعله در مجمر/ آرش جان راهوش
گفتمان / تابش فروغ
ماموریت کرم ها/ مبارکشاه شهرام
منوچهر فرادیس
ساحل/ پریسا جان
بنفشه ارنواز
فرهنگ واژه ( دهخدا )
تپش های صادقانه / فهیمه جان
بال های رنگین / نوری بهاران
جوانان متعهد / دکتور مجیدحمیدی
مريم تنگستاني
روح عاشق / هدیه جون
عشقالگران / یاد داشت های محمد رضا
قالب وبلاگ


پیوندهای روزانه

امکانات وبلاگ



یک نیرنگ دیگر ( داستان کوتاه )

داستان های حسیب شریفی

          » یک نیرنگ دیگر ( داستان کوتاه )
 
    

 

درختان آخرین برگ های شان را به دست باد می سپردند ، هوا کم کم توفانی می شد قطرات باران آهسته آهسته به شیشه می زد و سکوت خانه را درهم می شکست.

 

رامش لباس های گرمش را پوشید ، کلاه پشمی اش را به سر کرد و زود از خانه بیرون رفت. تا وقتی که او به دفتر کارش رسید لباس هایش همه تر شدند ، شهلا دقایق قبل از او بدان جا رسیده بود ، باران گیسوان زیبای او را شسته بود. با آمدن رامش لبان نازک او برای تبسم باز شد و چهره اش زیبا تر گردید ، تقریبن دو ساعت  با هم صحبت کردند اما به نتیجه یی نرسیدند. رامش که دیگر حوصله اش سر آمده بود با دو دست به روی میز کوبید و گفت : پس تو چه می خواهی شهلا؟

-       من دیگر چیزی نمی خواهم رامش ؛ فقط تو !

-       پس چرا می خواهی جدا از پدر و مادرم زندگی کنم؟

-       این که حرف بدی نیست ، می خواهم بیشتر راحت باشم.

-       یعنی پدر و مادر من برای تو اسباب ناراحتی است ؟

بحث این دو به پایان نرسیده بود که مستخدم اجازه خواست که برود چون ساعت تعطیلی فرا رسیده بود ، شهلا و رامش با ذهن آشفته و نا آرام با هم خدا حافظی کردند و رفتند.

رامش به خانه اش داخل شد و یکراست رفت به اتاقش ، سیگارش را روشن کرد و به  روی اتاق به قدم زدن پرداخت. به ذهنش رسید که باید به دوستش خالد زنگ بزند و با او مشوره کند. با ران هنوز هم می بارید و باد هم او را همراهی می کرد. گاهی قطرات آن با شیشه برخورد می کرد و آرامش خانه را برهم می زد.

دروازه به آهستگی باز شد و خالد وارد خانه شد.

-       سلام رامش ! چه خبر است که باز ماتم زده خلوت نشین شدی ؟

-       زنده باشی خالد جان بیا بشین گپ می زنیم ، اول بگو که نان شبه خوردی یانه ؟

-       بلی رامش جان امشب لطیف دعوت کرده بود ،  پس فردا قرار است مجلس عروسی اش برگزار شوه ، از ما خواست کمکش کنیم.

رامش ماجرای آشنایی اش را با شهلا از اول تا به آخر به او تعریف کرد و گفت حالا شهلا می خواهد برایش آپارتمان جدا بخرم.

خالد مکثی کرد ، زبانش بند بند شد و بریده بریده گفت:

- بهتر است از این وصلت صرف نظر کنی چون شهلا ...

رامش از بس که نا راحت شد خالد را  با حرف هایش تنها گذاشت و رفت.

صبح آن روز مادرش در بیمارستان در نتیجه ی مریضی بستر شده بود و او از مادرش پرستاری می کرد. از عقب پنجره به بیرون خیره شده بود که تلفنش زنگ زد. دوستش فرهاد بود ، از او حواست هرچه زود تر به دانشگاه بیاید تا روی یک موضوع مهم با هم حرف بزنند.

رامش در فکر این که فرهاد چه می خواست بگوید ، هرچه زود تر خودش را به دانشگاه رساند.

فرهاد با دوستانش انتظار او را می کشیدند. او از دوستان دیگرش جدا شد و با رامش یکجا در  صحن دانشگاه به قدم زدن پرداختند.

فرهاد به چهره ی رامش خیره شد و گفت :

- رامش تو هنوزهم پخته نشدی ، این دخترها شوهر نمی خواهند ، پول می خواهند ، تو پیش از این که انتخاب کنی باید شناخت داشته باشی ، شاید هم شهلا با کسان زیادی مثل تو قرار گذاشته باشد ، مه همصنفی اش هستم ، اوره خوب می شناسم بسیار پول دوست است. ها راستی او تصمیم داشت با کسی دگه ازدواج کنه تو چطو از ای موضوع خبر نداری؟

رامش دیگر نتوانست بیشتر از این بشنود ، یک بار متوجه شد که شهلا در پهلوی خالد از دروازه ی دانشگاه وارد شدند.

او راهش را چپ کرد و رفت نزد مادرش در بیمارستان.

 

 
  نويسنده: حسیب شریفی  زمان: ۶:۲۳ ق.ظ ◊ تاریخ: یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷  لینک ثابت 



ارسال های گذشته

desinger © 2011: 10ham4ham.com