
سوژه ی این داستان را مدیون دوست خوبم زیوری ویژه هستم
هوا خیلی سرد بود، نمی دانم چه باعث شده بود که از شب قبل تا کنون دست پاچه و هیجان زده شده بودم ، مثل این بود که انتظار کسی را دارم ، افکارم پریشان و درهم و برهم بود تا این که پرده های ظلمت شب درید و چشمان مست سحر از پنجره یی که در مقابلم بود به سویم خندید و من در یک چشم زدن تمام لباس هایم را تبدیل کردم و آماده ی رفتن به دانشگاه شدم. دیری نپایید که خود را مقابل دروازه ی دانشگاه یافتم ، اما از ساعت خبرنبودم که چند صبح بود یکراست بدون توجه به طرف دروازه در حرکت شدم ، جز به خیالات و افکارم به چیز دیگر نمی اندیشیدم ، دستی به سینه ام خورد و گفت :
- برادر کجا می روی ؟
مثل این که با کوهی تصادف کرده باشم ، ایستادم و حرفی برای گفتن نداشتم ، برای لحظاتی زبانم لال شده بود . بار دیگر صدا به گوشم طنین انداز شد :
- برادر کجا می روی ؟
متوجه شدم که من مخاطب محافظ دروازه هستم.
گفتم می روم دانشگاه ؛ جوان پلیس اینبار با لحن تند کارت دخول دانشگاه را مطالبه کرد. دستم را به جیبم فرو بردم اما دیدم کارت فراموشم شده و با خود نیاورده ام.
من من کنان گفتم :
- ببخشید که امروز فراموشم شده
او کنجکاوانه به من خیره شد و چیزی نگفت. دوباره برگشتم تا بروم دنبال کارت، چند قدمی نرفته بودم که پلیس جوان دوباره صدایم زد و برایم اجازه ی ورود داد .
ساعت درسی هنوز آغاز نشده بود ، تعداد زیادی از دانشجویان در صحن دانشگاه در گوشه و کنار به گفتگو های خصوصی شان پرداخته بودند. من در هوای خود غرق بودم، بدون این که بفهمم به کجا می روم بازهم به قدم زدن در صحن دانشگاه ادامه دادم ، از جمع دانشجویان گذشتم و به کنار حوض آب دانشگاه رسیدم .
دیدم چوکی تنهاست و انتظار مرا می کشد ، به اطرافم نگاه کردم در چوکی های اطراف حوض کسان دیگر هم نشسته بودند ، مثل دیوانه ها به این و آن نگاه می کردم و چیزی نمی یافتم ، ناگهان کسی نظرم را به خود جلب کرد ، ازهمه سو دیده بریدم و نگاه هایم را به او متمرکز ساختم.
حرکات و کارهای او به نظرم عجیب می آمد ، او گاهی به سوی راست و گاهی هم به سوی چپ می دید و زمانی هم می خندید و به سیگار زدن ادامه می داد، باتحیر به او می نگریستم ، حالات چند لحظه قبل را فراموش کرده بودم.
او حواسش را متمرکز ساخت ، از زیر بغلش یک تابلوی کوچک را بیرون کشید و به آن چشم دوخت ، آنقدر مشتاقانه به تابلو می دید که گویی این اولین بار است که چیزی را می بیند ، باز می خندید و می خندید و بعد سکوت می کرد. برای لحظاتی چشمش را از تابلو برداشت و سرش را به سوی آسمان بلند کرد ، دیدم چند قطره اشک از چشمانش سرازیر شد و رخساره هایش را تر ساخت.
من که دلم سخت به تنگ شده بود از جا بلند شدم و خواستم به او نزدیک شده احوالش را بپرسم ، هنوز چند قدمی پیش نرفته بودم که پایم به چیزی بند شد ، دیدم لبه ی حوض بود که از سطح زمین کمی بلند تر اعمار شده بود. راهم را تغییر دادم تا به آن جوان برسم،یکبار متوجه شدم نه جوانی است و نه دانشجویان ، همه رفته بودند ، من بودم و رویا های پریشانم ، متوجه شدم که ساعت درسی هم تمام شده است ، علت پریشانی حواسم را هم ندانستم ، نادانسته دستم را به جیبم فرو کردم کاغذی به دستم خورد ، آن را بیرون کشیدم ، دیدم آخرین نامه ی گیتا بود که مرا با دنیای پر از غم و اشک تنها گذاشته و رفته بود به دیار باقی.
نتوانستم جلو اشک هایم را بگیرم ...