
گریه های پی هم محسن نمی گذاشت سلیمان اندکی بخوابد ، پشت و پهلویش درد می کرد. زیر چشمش کبود شده بود . اگر او خود را در دعوا و جنجال شریک نمی ساخت حال وضع اش این قدر خراب نمی شد.
باز سرش را از بالشت برداشت و صدا زد :
- او زن ! بیا بچیته خپ کو ، اگرنی گواره ( گهواره) را بیرون مندازم ( می اندازم ).
نفس گل سبد نان را در کنج خانه گذاشت و با نشستن در پهلوی گهواره پستانش را به دهن محسن گذاشت تا آرام شود.
صدای محسن هنوز خاموش نشده بود که سر و صدا از خانه ی همسایه باز سلیمان را نگذاشت بخوابد ، چیغ و فغان زن همسایه شنیده شد که بلند بلند فریاد می کشید :
- وای دخترم جوانمرگ شد.
سلیمان وارخطا از جایش بلند شد ، با وجودی که جانش خیلی درد می کرد رفت تا ببیند چه خبر است . وقتی نزدیک دروازه رسید از رفتن منصرف شد چون امروز خیرخواهی اش بلای جانش شده بود.
تا نیمه های شب چیغ و فغان آهسته آهسته خاموش شد و سلیمان به خواب رفت. فردا پیش از طلوع آفتاب باز گریه و ناله بلند شد ، سلیمان با مردم دیگر یکجا رفتند به خانه ی همسایه تا یک ساعت بعد در جنازه اشتراک نمایند.
مادر شفیقه با سر و وضع آشفته و یخن پاره پاره به دنبال تابوت دخترش از دروازه می خواست بیرون شود که زنان دیگر جلوش را گرفتند و دوباره دروازه را بستند.
سلیمان با خود فکر کرد شفیقه را یکی و یکبار چه شد که مُرد، چند روز پیش همرای زن وی رفته بود زیارت ، جور تیار بود ، بسیار مقبول هم شده بود. چند روز پیش یکی از نزدیکان سلیمان رفته بود برایش خواستگاری.
هرچه بیشتر فکر می کرد ، درد کله اش زیاد تر شده می رفت ، چند بار به پایین و بالای کوچه نظر انداخت و وارد خانه شد.
نفس گل هم تازه از خانه ی مرده دار آمده بود ، سلیمان دوباره به بسترش دراز کشید ، محسن 9 ماهه شده بود ، آمد به به آغوش وی و چند تار ریشش را کند.
- راستی بگو او زن چه گپ بود ، دختر نورخانه چه شده بود که یکی و یک بار مُرد؟
نفس گل گهواره ی محسن را جمع و جور کرد و رفت به دهلیز.دقایقی بعد آمد و نامه یی را به سلیمان داد و گفت : « این را بخوان شاید جوابت را پیدا کنی . یک شب پیش از مردنش از لب دیوار به من داده بود . »
سلیمان نامه را باز کرد با خط زیبایی در آن چنین نوشته شده بود :
شاکر عزیز قبل از هرچیز دیگر باید این را بفهمی لحظه یی فراموشت نمی کنم.
از روزی که با تو عهد بسته ام که با هم یکجا باشیم ، مسایل زیادی سد راه رسیدن ما و تو به هم شده است. خودت خوب می دانی که مردمان نزدیک من و تو هنوز هم با عقاید و افکار پنجاه سال پیش زندگی می کنند، پدرم می گوید باید از بابت دادن من به کسی مقدار زیادی پول به دست آورد و می دانم که تو برداشت این بار سنگین را نداری ، برادرم را که می شناسی او یک آدم کش است ، اگر از رابطه ی من و تو خبر شود یک لحظه آرام نخواهد نشست ، فقط تنها راه همین است که چند روز بعد شاه محمود می رود مزار ، درهمین شب های نزدیک بیا و باهم می رویم یک شهر دیگر. تا از این همه رنج خلاص شویم.
همیشه با یادت زندگی خواهم کرد شاکر عزیزم.
دوست دارت شفیقه
چکیدن چند قطره اشک ازچشم سلیمان چند سطر آن را خراب ساخت ، نامه را به پاکتش گذاشت و سپرد به نفس گل ، و برایش گفت :
- نفس ! بریمه ( برای من ) واضح نشد که بلآخره شفیقه چطور مرد ؟
- راستی همو شب ای هردو می خواستند فرار کنند که سر راه شان شاه محمود برابر میشه ، شاکر فرار می کنه و شفیقه ره شاه محمود همرای کارد می کشه و می گریزه.
نفس گل اندکی خاموش ماند و باز ادامه داد : بیچاره مادرش بسیار گریه کرد. کُل زنها به حالش گریه کدن.
سلیمان غرق افکارش شد و نفس گل هم بیرون رفت تا حویلی را جاروب نماید
پایان