
کاکا صمد سر و وضع میزهارا مرتب کرد ، دستمالش را به شانه انداخت و بعد از اجازه مرخصی از آمر اداره به طرف خانه حرکت کرد. هنوز به خانه نرسیده بود که سلیم پسربزرگش نفس زنان سر راهش قرار گرفت و با وارخطایی گفت :
- پدر جان زود بیا که صابره می مره ، دگه نفس نداره .
کاکا صمد دیگرحرفی نزد و با سلیم یکجا وارد حویلی شد.
صابره دختر جوان کاکا صمد که تازه پا به سن 18 ساله گی گذاشته بود چند روزپیش در یک حادثه ی ترافیکی از ناحیه ی سر صدمه دیده بود و اکنون آخرین نفس هایش را می کشید.
کاکا صمد با چند افغانی معاش ناچیزی که از کارش می گرفت نتوانسته بود اورا تداوی نماید. حیران به طرف دخترش نگاه می کرد که صدای زنش گل جان او را متوجه خود ساخت :
- اومردکه تره به لحاظ خدا یک چاره بکو که دخترم می مره ، خیراست برواز یگان کس قرض کو!
- گل جان صبر کو ان شاالله یک چاره می کنیم ، مه یک چند افغانی از رییس دفتر گرفته بودم به خاطر سودای خانه هموره خرچ تداوی صابره می کنم.
سلیم که یک سال از صابره بزرگتر بود خواهرش را خیلی دوست داشت ، اوآن طرف تر به دیوار تکیه داده بود و به حالت صابره اشک می ریخت که پدرش صدازد:
- یا الله سلیم بیگی از شانیش بالایش کو که بریم پیش داکتر ، نا وقت میشه.
آفتاب کم کم به پشت کوه پنهان می شد و چتر زرینش را از روی زمین جمع می نمود ، نزدیکی های شام بود که صابره را به نزد داکتر رساندند.
تعدادی زیادی به نوبت نشسته بودند وغلام رسول مستخدم داکتر بیماران را از روی لست به اتاق داکتر رهنمایی می کرد . کاکا صمد می خواست صابره را وارد معاینه خانه داکتر نماید که غلام رسول مانع آن ها شد :
- چه می کنی کاکا ؟ نمی بینی که چقدر نفر ده نوبت شیشته ، خودت کلان آدم نوبته مراعات نمی کنی !
- بچیم خیراست بان که برم ، دختره می بینی که وضعش بسیار خراب است.
کسی آمد و در گوش کاکا صمد چیزی زمزمه کرد ، کاکا صمد حیران بود که چه کند اگر مقدار پول را به خاطر گرفتن نوبت به مستخدم می داد پول باقی مانده اش مزد داکتر و خرج دوا را پوره نخواهد کرد. به هرترتیبی صد افغانی را به غلام رسول داد و وارد معاینه خانه شد.
هوا گرم بود و داکتر در حالی که عرق از سر و رویش می چکید با نوشیدن آخرین جرعه ی چایش از کاکا صمد خواست که دخترش را بالای میز بخواباند.
چشمان نافذ وبینی بلند صابره نگاه هربیننده یی را به تحسین وا می داشت ، موهایش ژولیده و نامرتب شده بود ، از سیمایش هویدا بود که خیلی درد کشیده است. فقط نگاه می کرد و دیگر چیزی نمی گفت.
داکتر بعد از معاینه رو به پدر و مادر صابره کرد و گفت:
- کاکا سر دختر شماسخت ضربه دیده ضرورت به عملیات جراحی داره ، اگر قبول دارین با 20 هزارافغانی تداوی دختر شما امکان داره در غیرآن ...
- داکتر صایب اول خدا دوم شما یک چاره بکنین مه 20 هزار افغانی ره از کجا کنم ، مه 3000 افغانی معاش دارم.
- مه تا چند روزه برت دوا نوشته می کنم یک کمی ازی حالت خوب میشه مگم بازم به عملیات ضرورت داره کاکا برو پیسه پیدا کدی باز بیا.
بعد ازگذشت چند روز صحت صابره کمی خوب شده بود و پدر و مادرش هم خوشحال به نظر می رسیدند ، کاکا صمد هم به کارهایش رسیده گی می کرد .
***
آن روز باران باریده بود و سرک ها مملو از گل و لای شده بودند به مشکل می شد راه رفت. صبور برادر کوچک سلیم زیر باران تر شده بود و خیلی خسته و پریشان به خانه برگشت ، هراس داشت از این که به مادرش چه بگوید ، چون امروز پاکت های پلاستیکی اش به فروش نرسیده بودند.
صابره با اشاره به مادرش فهماند که صبور آمد.
مادر ازچهره اش فهمید که صبور امروز بازار خوبی نداشته وخیلی ترسیده است. او هم چیزی نگفت و رفت تا برایش مقداری نان بیاورد چون خیلی گرسنه شده بود. صابره در پهلوی ارسی خوابیده بود و به قطره های زیبای باران که به روی شیشه می غلتیدند نگاه می کرد و از آن لذت می برد.
- سلام خوار جان حالت چطوراست ؟
صدای سلیم نگاه صابره به سوی خود خواند به او نگاه کرد و از حالتش اطمینان داد.
سلیم که تازه پا به سن 18 سالگی گذاشته بود به خاطر فقر و نداشتن پول نتوانسته بود مکتب بخواند و در یک کارخانه نانوایی کارمی کرد و چند قرص نان را به عنوان روز مزد ، هر شام به خانه می آورد.
کودکان در کوچه این طرف وآن طرف بازی می نمودند وآزاد و بی خبرازهمه چیز در دنیای خود سیرمی کردند. شام نزدیک می شد وتاریکی ، سیاهی اش را به شهر و محیط می گستراند .
دروازه ی رنگ و رو رفته ی حویلی با صدای خشکی بازشد و کاکا صمد با مقداری میوه برای دخترش وارد خانه شد. به سراغ صابره رفت ودید که حالش خوب است .
ساعت ، یازده شب را نشان می داد و باران هنوز هم می بارید و صدای شرشر باران و عو عو یگان سگ سکوت شب را می شکست . همه به خواب رفته بودند که صدای چیغ کوتاه صابره مادرش را ازخواب بیدار نمود.
وقتی مادر نزدیک صابره آمد و پیشانی اش را لمس کرد دید عرق کرده و دهانش باز نمی شود ، وارخطا و هراسان دیگران را بیدار کرد و حیران بود چه کارکند که پدر گفت :
- سلیم جان بیا که بریم خانه ی همسایه ره تک تک کنیم ، اگر موترشه بته ببریمش شفاخانه هله زود باش خدا میفامه که باز ای دختره چه شده !
- بریم ...
باران به شدت می بارید و راهرو ها مملو ازگل و لای شده بودند .کاکا صمد و سلیم با زحمت خود را به خانه ی همسایه رسانیدند.
- کیستی ده ای نصف شو آدمه ده خو ( خواب) نمیمانی؟
- جمیل جان بسیار ببخشی که مزاحم خوت (خوابت) شدم دخترم مریض است اگر از خیرسرت تا شفاخانه ببریش.
- برو بابا دو تا کلان کلان آدم آمدین پشت موتر ،خودتان می فامین که موتر مه خراب است برو سرشانه کده ببرش.
آن دو نا امید به خانه برگشتند و به هرترتیبی که شد بیمار را به شفاخانه منتقل ساختند. شفاخانه هم در سکوت فرو رفته بود وصدای نالش یگان بیمار از بعضی اتاق ها به گوش می رسید. صابره را به اتاق عاجل برده بودند و سلیم با پدرش در انتظار نشسته بودند.
بعداز یک ساعت داکتر آمد وبه کاکا صمد گفت که دخترش به تداوی بیشتر ضرورت دارد و در این جا معالجه نمی شود و تا فردا تحت مراقبت آنان قرار خواهد داشت.
در یک لحظه کاکا صمد احساس کرد که دیگر خیلی ناتوان شده ، چون دیگر توان خرچ و مصرف تداوی دخترش را نداشت ، به یادش آمد که داکتر گفته بود : ((کاکا سر دختر شماسخت ضربه دیده ضرورت به عملیات جراحی داره ، اگر قبول دارین با 20 هزارافغانی تداوی دختر شما امکان داره در غیرآن ...))
اشک از گونه های لاغرش به روی ریش های ماش و برنجش چکید و دستانش را بلند نمود و از خدواند برای دخترش دعاکرد.
مادر تا صبح نخوابیده بود و افکار درهم و برهم ذهنش را آرام نمی گذاشت ، آفتاب روشنی اش را به همه جا پاشیده بود و گنجشک ها با سر و صدای شان مردم را از خواب بیدارمی نمودند.
مادر صابره لب صفه منتظر احوال دخترش بود و اشک هایش جاری شده بودند که صدای صبور او را متوجه خود ساخت :
- مادر جان مه پلاستیک فروشی برم؟
- نی جان مادر، امروز خوارت ( خواهرت ) مریض است ده خانه باش.
با بازشدن صدای در گل جا ن متوجه شد که صابره را وارد خانه ساختند.
او بی رمق وبی حال روی کراچی دستی خوابیده بود و هیچ حرکتی نمی کرد .
کاکا صمد جریان را به گل جان تعریف کرد وگفت چاره یی ندارد جز این که باز هم پیش یگان کس سرخم کند و پول بطلبد ، حیران بود به کجا برود وبه خانه ی کی سربزند !؟ تنها قدوس بای بود که همیشه با او همکاری می کرد.
- کاکاصمد مه سه هزار افغانی زیاد ندارم همی ره برت می تم مگم باز ایطو نشه که دیرکنی !
- خداخیرت بته قدوس بای کوشش می کنم زود بیارم ...
وقتی کاکاصمد با نفس گرفته به کوچه رسید ناگهان متوجه شدکه تعدادی زیادی ازمردم به دور و بر خانه ی او جمع شده اند و تعداد دیگر نیزدرحال آمدن هستند. حیران و هراسان از میان جمعیت گذشت و بدون توجه وارد حویلی شد. زنان به دور تابوت جمع شده بودند و صدای جیغ وفریاد گل جان مادر صابره به آسمان بلند شده بود.
بازهم به یاد کاکا صمد آمد که داکتر گفته بود: ((کاکا سر دختر شماسخت ضربه دیده ضرورت به عملیات جراحی داره ، اگر قبول دارین با 20 هزارافغانی تداوی دختر شما امکان داره در غیرآن ...))
بی اختیار اشک از گونه هایش جاری شد وبه دنبال تابوت دخترش با جمعیت یکجا از حویلی خارج شد.
زنان هم یکی پی دیگر خاله گل جان را تنها گذاشتند ...
پایان
تالقان بهار1387