منوی اصلی

درباره ما



عبدالحسیب شریفی ( داستان نویس و روزنامه نگار ) درسال 1364 خورشیدی درشهرتالقان مرکز استان تخار- افغانستان به دنیا آمده است.  دوره‏ ی ابتداییه را درمکتب سیدعبدالرحمان شهید و متوسطه در دبیرستان ابوعثمان تالقانی به پایان رسانیده است.
شریفی پس از فراغت از مکتب، در سال 1384 وارد دانشکده‏ ی زبان و ادبیات گردید و در بخش زبان و ادبیات پارسی دری دردانشگاه تخار درس خوانده است. وی از آوان کودکی به شعر و داستان علاقه مند بود و بیشتر اوقات خود را با روزنامه ها ، مجله و کتاب می گذراند و درهمایش های ادبی و فرهنگی اشتراک می کرد. نخستین همکاری های ادبی- فرهنگی اش را در سال 1378با مجله‏ ی رنگین کمان در پیشاور آغاز کرد.  از سال 1381 به این  طرف درگیر مسایل مطبوعاتی و فرهنگی است و در این جریان  با نشریه‏ های اندیشه، رادیوتلویزیون تخار، نشریه‏ ی آگاهی ، رادیو تخارستان ، تلویزیون مهر و روزنامه 8 صبح  به صفت خبرنگار ، گزارشگر و عکاس همکاری کرده است. او علاوه از تحصیل در دانشگاه  درجریان سال های متذکره در کارگاه های مهارت های اساسی ژورنالیزم ، حقوق بشرو ژورنالیزم ، ژورنالیزم اقتصادی ومسایل مهم خبرنگاری آموزش دیده است.  
حسیب شریفی از ده سال به این سو داستان می نویسد که  اولین اثر داستانی اش زیر عنوان " چند کوچه دورتر " در سال 1387 و دومین مجموعه داستانی وی زیر نام "برف های سر گور" از سوی بستر ادبی – فرهنگی دریاچه به چاپ رسیده است.


موضوعات


آرشیو

لینک دوستان

بسترادبی - فرهنگی دریاچه
زیوری ویژه
صادق هدایت (زنده گی وآثار)
صدای آشنا ( داستان های نیلاب نصیری)
آریایی
دست های خودم(یاسین نگاه)
چپ کوچه (بکتاش پرن )
دانشنامه آزاد
سایت ادبی دیگران
هفت اورنگ
هرات (ادبی ، فرهنگی ، هنری)
سایت مشعل
كانوي فرهنگي افغانستاني هاي فنلند
زنده گی(ادبی هنری فرهنگی)
سرویس خبر رسانی آریانانت
تازه های ادبی
دهکدهء مهتابی (مجیب الرحمان مهرداد)
دیباچه (داستان حرفه یی )
حاشیۀ دونفری (اشعارشهیر داریوش)
شیوای شرق
واصف باختری
رهنورد زریاب( گلنار وآیینه )
خبرهای جالب روز
لحظه های بارانی (وحیده )
داستان سرا(خالد نویسا)
صدایی از خاکستر(داستان های قادر مرادی)
لغت نامه دهخدا
پروین پژواک (زنده گی و آثار)
یک نیستان نی (اشعار دکترعینی)
برگ سبز(حسیب حاجتی)
خاوران (سایت فرهنگی ، خبری ،علمی )
سایت خواجه بشیراحمد انصاری
شرح عاشقی(نازی جان)
شعرهای برگزیده (نسیمه )
دخترک تنها
ادبیات داستانی
ازهمه چیز و از همه جا (وحید جان)
پخته پرانک(طنزهای احسان الله سلام)
اشعار خالده فروغ
اشعار و مقالات عزیزه عنایت
آموی خروشان (زریر فرانسه)
حماسه ( شبنم جان)
شنادرآبی(شایان فریور)
کریمه جان ملزم(پیام زن )
تلاوت اشک(حضرت ظریفی)
شعرگونه ها(آرزوجان)
نشریه ادبی جن وپری
طلوع دوباره (جهانمهر هروی)
تخار زمین
یکی نگاهت میکندیکی دعا/ حبیب جان
تاگل سرخ شدن (سیماجان)
مهری جان
آذر(شیرین آقاصمیم)
حدیث عشق (سایس عزیز)
یک راز / مسعوده مهسا از بلخ
مجموعه داستان و رمان
تاجیک آریانا/ جمشید جان
همیشه با تو / فهیم جان حیدر
ادریس دشتی / هرات باستان
يك ساحل / دوبيتي هاي حسين ميدري
سایبان بی سایه/داکتر جواد مدقق
دوبيتي هاي پروانه عزيزي فرد
فرهنگ واژگان
شعله در مجمر/ آرش جان راهوش
گفتمان / تابش فروغ
ماموریت کرم ها/ مبارکشاه شهرام
منوچهر فرادیس
ساحل/ پریسا جان
بنفشه ارنواز
فرهنگ واژه ( دهخدا )
تپش های صادقانه / فهیمه جان
بال های رنگین / نوری بهاران
جوانان متعهد / دکتور مجیدحمیدی
مريم تنگستاني
روح عاشق / هدیه جون
عشقالگران / یاد داشت های محمد رضا
قالب وبلاگ


پیوندهای روزانه

امکانات وبلاگ



برگ سبز

داستان های حسیب شریفی

          » یک نیرنگ دیگر ( داستان کوتاه )
 
    

 

درختان آخرین برگ های شان را به دست باد می سپردند ، هوا کم کم توفانی می شد قطرات باران آهسته آهسته به شیشه می زد و سکوت خانه را درهم می شکست.

 

رامش لباس های گرمش را پوشید ، کلاه پشمی اش را به سر کرد و زود از خانه بیرون رفت. تا وقتی که او به دفتر کارش رسید لباس هایش همه تر شدند ، شهلا دقایق قبل از او بدان جا رسیده بود ، باران گیسوان زیبای او را شسته بود. با آمدن رامش لبان نازک او برای تبسم باز شد و چهره اش زیبا تر گردید ، تقریبن دو ساعت  با هم صحبت کردند اما به نتیجه یی نرسیدند. رامش که دیگر حوصله اش سر آمده بود با دو دست به روی میز کوبید و گفت : پس تو چه می خواهی شهلا؟

-       من دیگر چیزی نمی خواهم رامش ؛ فقط تو !

-       پس چرا می خواهی جدا از پدر و مادرم زندگی کنم؟

-       این که حرف بدی نیست ، می خواهم بیشتر راحت باشم.

-       یعنی پدر و مادر من برای تو اسباب ناراحتی است ؟

بحث این دو به پایان نرسیده بود که مستخدم اجازه خواست که برود چون ساعت تعطیلی فرا رسیده بود ، شهلا و رامش با ذهن آشفته و نا آرام با هم خدا حافظی کردند و رفتند.

رامش به خانه اش داخل شد و یکراست رفت به اتاقش ، سیگارش را روشن کرد و به  روی اتاق به قدم زدن پرداخت. به ذهنش رسید که باید به دوستش خالد زنگ بزند و با او مشوره کند. با ران هنوز هم می بارید و باد هم او را همراهی می کرد. گاهی قطرات آن با شیشه برخورد می کرد و آرامش خانه را برهم می زد.

دروازه به آهستگی باز شد و خالد وارد خانه شد.

-       سلام رامش ! چه خبر است که باز ماتم زده خلوت نشین شدی ؟

-       زنده باشی خالد جان بیا بشین گپ می زنیم ، اول بگو که نان شبه خوردی یانه ؟

-       بلی رامش جان امشب لطیف دعوت کرده بود ،  پس فردا قرار است مجلس عروسی اش برگزار شوه ، از ما خواست کمکش کنیم.

رامش ماجرای آشنایی اش را با شهلا از اول تا به آخر به او تعریف کرد و گفت حالا شهلا می خواهد برایش آپارتمان جدا بخرم.

خالد مکثی کرد ، زبانش بند بند شد و بریده بریده گفت:

- بهتر است از این وصلت صرف نظر کنی چون شهلا ...

رامش از بس که نا راحت شد خالد را  با حرف هایش تنها گذاشت و رفت.

صبح آن روز مادرش در بیمارستان در نتیجه ی مریضی بستر شده بود و او از مادرش پرستاری می کرد. از عقب پنجره به بیرون خیره شده بود که تلفنش زنگ زد. دوستش فرهاد بود ، از او حواست هرچه زود تر به دانشگاه بیاید تا روی یک موضوع مهم با هم حرف بزنند.

رامش در فکر این که فرهاد چه می خواست بگوید ، هرچه زود تر خودش را به دانشگاه رساند.

فرهاد با دوستانش انتظار او را می کشیدند. او از دوستان دیگرش جدا شد و با رامش یکجا در  صحن دانشگاه به قدم زدن پرداختند.

فرهاد به چهره ی رامش خیره شد و گفت :

- رامش تو هنوزهم پخته نشدی ، این دخترها شوهر نمی خواهند ، پول می خواهند ، تو پیش از این که انتخاب کنی باید شناخت داشته باشی ، شاید هم شهلا با کسان زیادی مثل تو قرار گذاشته باشد ، مه همصنفی اش هستم ، اوره خوب می شناسم بسیار پول دوست است. ها راستی او تصمیم داشت با کسی دگه ازدواج کنه تو چطو از ای موضوع خبر نداری؟

رامش دیگر نتوانست بیشتر از این بشنود ، یک بار متوجه شد که شهلا در پهلوی خالد از دروازه ی دانشگاه وارد شدند.

او راهش را چپ کرد و رفت نزد مادرش در بیمارستان.

 

 
  نويسنده: حسیب شریفی  زمان: ۶:۲۳ ق.ظ ◊ تاریخ: یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷  لینک ثابت 



          » مجلس عیش(داستان کوتاه)
 
    

 

-         اگر امسال مثل پارسال شود باز چه خاد کدم؟

کامل این را گفت ، هیزم را به پشت خر بار کرد و در حرکت شد.

باد سردی به وزیدن آغاز کرده بود وابرهای سیاه این طرف و آنطرف می رفتند وبرای باریدن آماده گی می گرفتند.

فهیم نزدیک مادرش آمد و گفت :(( مادر جان ما و شما اگر چوب نداشته باشیم ده بخاری اَ لَو (آتش)کنیم خنک میخوریم مگم حیوانات و پرنده ها چه رقم می کنند؟))

مادرازبسکه به پرسش های او جواب گفته بود خسته شده بود، باز ناچار جواب داد: (( بچیم حیوانات وپرنده ها پشم دارند ، بال دارند ، ده زیر پشم و بال خود گرم می شوند.((

حرف های قدسیه تمام نشده بود که کامل بار هیزم را از پشت خر پایین کرد. و چشمان قدسیه را به سوی خود کشاند.

کامل خر را به طویله برد ، گرد و خاک شانه هایش را تکاند و وارد خانه شد.

-         اگر امسال مثل پارسال شود باز چه خاد کدم؟

قدسیه ترموز و پیاله ی چای را پیش کامل گذاشت و گفت:

-         اوره چه میکنی ، جای نداریم خدا انصاف بته قمندان قدیره ، چند روز پیش زنش همرایم جنگ کد که کالایشه درست نشستیم.

کامل به خاطری که بچۀ خوردشان ازاین حرف ها چیزی نفهمد گپ را دور داد و گفت:

-         فهیم جان برو پشت کارت که دیرنشه.

او برس ها وصندوق رنگپالشی اش را برداشت ، جمپر پاره پاره اش را به تن کرد و از دروازه بیرون رفت.

سردی آهسته آهسته زیاد می شد و آماده گی های زمستان گرفته میشد. قوماندان صبور هیزم خانه را پُراز چوب ساخته بود و سنگ ذغال را هم زیاد خریده بود. پیش از همه از دود کش بخاری خانۀ او دود به هوا بلند بود و فرارسیدن زمستان را خبر میداد.

در یکی از شام ها که اولین برف زمستان دانه دانه از آسمان به زمین می نشست و بام های گلی را سپید ساخته بود ، قوماندان حیران بود مجلس عیشش را در کجا بگیرد. خیلی بی قرار بود ، با تک تک دروازه افکارش پاره شد و به طرف دروازه گام برداشت.

آمدن کَل فرید در این وقت شب اورا خوشحال کرد، او رفیق و همرازش بود. قوماندان ،کَل فرید را به داخل خانه دعوت کرد و خواست در مورد مجلس فرداشب از او مشوره بیگیرد.

کَل فرید دستی به سر طاسش کشید و گفت:

-         هی قمندان صایب ، ده یگان گپ فکرت نمی رسه.

قوماندان چند چوب دیگر به بخاری انداخت وگفت چطور؟

-         یک مزاحم ناقه (ناحق) ده خانیت نگاه کدی ، بکشش بروه پشت کارش ، ازاو به تو چه فایده اس؟

قوماندان اندکی به فکر فرو رفت ، گپ های نسرین به یادش آمد :(( قدیر خان ایطور وخت ته خوش تیرکنم که حیران شوی ، سر شب رقص ، باز پسان شبه خودت میفامی))

بی قراری قوماندان شدت گرفت ، حرف های کَل فرید را تأیید کرد و گفت فردا در اولین فرصت حساب کامل را یکطرفه می کنم.

کَل فرید لبخندی زد و مگس های سر کَلش را دور کرد.

ساعت 2 پس از چاشت کامل با زن و بچه اش در هوای سرد از خانۀ قوماندان بیرون کشیده شد. آن شب مجلس عیش ، رقص و عشق در خانۀ قوماندان تا نصف های شب ادامه داشت.

 

پایان

 

 
  نويسنده: حسیب شریفی  زمان: ۱:۴۴ ب.ظ ◊ تاریخ: دوشنبه سیزدهم آبان ۱۳۸۷  لینک ثابت 



          » از پشت پنجره( داستان کوتاه)
 
    

 

هر روز صبح وقتی شهر آهسته آهسته از مردم پر می شد ومغازه داران ودکان داران شروع به کار می کردند سر و کله ی قدوس قلندر  هم پیدا می شد ونزدیک سماوار بابه خالدار بگو و بخند آغاز می گردید. قدوس با سر و وضع نامرتب ، موهای ژولیده و لباس های کثیف درگوشه ی تخت می نشست وعبور و مرور عابرین را تماشا می کرد. بعضی اوقات که شازیه به یادش می آمد با صدای بلند می خواند:

(( ای چشما از کی باشه

از بی بی شازیه جان اس

ای لب ها از کی باشه

از بی بی شازیه جان اس))

و بعد با دستش به روی زمین دو چشم بزرگ ترسیم می کرد و آن  را بوسه می زد، بروت هایش خاک آلود می شد و شکل جالبی را به خود می گرفت گویی ازآسیاب آرد خارج شده باشد. عبور و مرور مردم تصویر او را  برهم می زد و سر و صدایش را بالا می ساخت.

حرکات او برایم خیلی جالب بود. به این فکر بودم که چرا او همیشه از شازیه یاد می کند؟ این حرکات او چه معنا دارد؟

در جستجوی این بودم تا کسی را بیابم که برایم معلومات بدهد و پاسخ پرسش هایم را پیدا نمایم .قدوس قلندرگاهی می خندید ، گاهی گریه می کرد وگاهی هم اگر صدای سرودی را می شنید به رقص می آمد.

دقایقی به قلندر نگاه کردم و بعد راهی مکتب شدم ، چند قدمی راه نرفته بودم که موتری با سرعت از کنارم گذشت و خاک را به سرم باد نمود.

معلمان تاهنوز به صنف ها نرفته بودند. سر و صدای بچه ها دهلیزمکتب را پر کرده بود.

-         استاد نمیایی ؟ بچا شوخی دارن .

صدای یکی از شاگردان افکارم را ازهم پاشید چون هنوزهم ذهنم به طرف قدوس قلندر بود. با اشاره ی سر برایش فهماندم که می آیم.

***

هوا آن قدر گرم بود که هرکس به سایه یی پناه می برد تا دقایقی از شرآفتاب سوزان در امان باشد.عرق از سر و رویم مثل باران جاری شده بود ، از چاه حویلی  دلو آبی بالاکشیدم به سر و صورتم ریختم ، خودم را سرد کردم و رفتم دنبال قصه ی قدوس قلندر .

بابه خالدار یک چای سبز هیل دار در پیاله اش ریخته بود و درگوشه ی تخت سماوارش آرام خوابیده بود ، به نظر می رسید امروز مشتری ندارد چون در گرمی مردم بیشتر آب استفاده می کردند.

هرچه نظر کردم امروز از قدوس قلندر در آن دور وبر  خبری نبود ، به هرترتیبی رفتم بالای تخت نشستم تا ازبابه خالدار در مورد قدوس قلندر چیزهایی بپرسم. حیران بودم او را  چه گونه از خواب بیدار نمایم ؟ ! زود به ذهنم رسید و گفتم :

-         بابه جان یک چای سبز بیار که تشنه شدیم .

-         اوه معلم صایب تو کجا بودی که ده ای وخت روز پیدا شدی چطو اینجه آمدی ؟

-         تو چایه بیار باز قصه می کنیم بابه جان!

بابه خالدارچای را پیش من گذاشت ، سماوارش را دوباره آب پرکرد و چند توته چوب در آن انداخت تا آتشش خاموش نشود ، بعد سرتخت مقابل من نشست. به صورتش نگاه کردم آدم روزگار دیده یی بود ، دو دندان پیش رویش افتاده بود ، یک خال بزرگ سیاه در یک گوشه ی بینی اش صورتش را بد نمود ساخته بود ، ازهمین خاطر او را بابه خالدار می گفتند.

بالآخره سرگپ را باز کردم و از اوخواستم در مورد قدوس قلندر برایم قصه کند . او همسایه ی قدوس بود ، او را می شناخت .

(( گوش کو بچیم ده پانزا سال پیش فامیل قدوس شان از ایران کوچ کده آمده بودن . نوید آغا پدر قدوس بیچاره همی یک بچه داشت ، زنش ( مادر قدوس ) ده ایران فوت کده بود. ما خوشحال شده بودیم که صاحب یک همسایه ی نو شدیم چون کسی پیش از اینا ده ای حویلی بود آدم خوب نبود همسایه ها از دستش به عذاب بودن ، قدوس تازه جوان شده بود. ایطور یک جوان کاکه بود که هرکس می دید دانش واز میماند. همی بیچاره قدوس همرای پدرش یکجا ده یک نجاری کار می کدن ، بسیار الماری های خوب جور می کدن ، دروازه خانه مره هم جور کدن ، مام نمی فامم چی شد، چند وقت ده ای شار نبودم رفته بودم که یگان جای غریبی کنم ، مگم چاره ی مه ده دگه جای هم نشد بالآخره آمدم ، باز یک روز همی قدوسه دیدم که همطور شده ، مه هم نفامیدم چرا ایطور شده ، دگه گپایشه مه خبر ندارم معلم صایب.))

 

من با اشتیاق فراوان به گپ های بابه خالدار گوش داده بودم ، اما او هم بالای آتشم آب ریخت و جواب قناعت بخش برایم نداد. از جایم برخاستم و در حرکت شدم ، با برخاستن من تعداد زیادی از مگس ها نیز پراگنده شدند.

نزدیکی های چاشت بود ، از نزدیک کافی کریم می گذشتم ، بوی پلو اشتهایم را تحریک کرد. دستم را در جیبم کردم ، دیدم 30 افغانی بیش نیست، پول یک خوراک نان را پوره نمی کند. ناچار راه خانه را در پیش گرفتم.

نزدیک خانه که رسیدم دیدم میرویس و صبور باهم تُشله بازی می کنند، با آمدن من آن ها گریختند به درون خانه، چون هروقت اگر من آن ها را در تُشله بازی گیرمی کردم گوش های شان را مالش می دادم. به یادم هست یک روز که نزدیکی های عصر بود در کوچه با بچه ها همین بازی را داشتیم که پدرم همرای ملای مسجد آمد و خوب جزای مان داد. این روز هم گذشت.

- پدر نالد از خودت ناموس نداری ، بی غیرت بی وجدان ، یکدفعه باش که آغایم  بیایه دهنته پاره میکنه.

- او موش مرده ، سرمه تهمت می کنی ، خوارته بگو خوده پت کنه . مال ته هوش کو همسایه ره دزد نگی .

این سرو صدا باعث شد تا من به بیرون بروم و ببینم که گپ چیست.

طاهر و فضل همسایه های دورتر از ما باهم درگیرشده بودند ، طاهر می گفت فضل از سردیوار طرف خواهرش اشاره کرده ، اما فضل می گفت او تهمت میکنه.

من آن دو را آرام ساختم ومی خواستم دوباره برگردم به خانه که صدای تقریبن آشنایی مرا به سوی خود خواند.

-         معلم صایب کجا میری ، همونجه باش که ببینمت.

-         اوه نعمت جان توهستی ؟ مانده نباشی ، باز از دیروقتا میبنمت ، ده ایقدر و قتا کجا بودی ؟

-         گپا زیاد است ده ای سر کوچه نمیشه ، بیا که بریم لب دریا ، همونجه هوای خوب است ، سبزه است ، قصه کنیم مزه میته.

آفتاب تصمیم داشت آهسته آهسته برود به استقبال شب ، شمالک های جانبخشی می وزید. در پهلوی دریا بستر کوچکی از سبزه های خود رو منظره زیبایی به دریا بخشیده بود. بانعمت یکجا رفتیم در گوشه یی نشستیم و متوجه این زیبایی دلپذیر شدیم. کودکان در لب دریا نشسته بودند و از ریگ خانه ی غچی می ساختند. آب دریا آن قدر زیاد نبود.

نعمت همصنفی دوران مکتب من بود، بعداز اینکه مکتب را خلاص کردیم ، دگر نفهمیدم کجا رفت ، اینک بعداز سه سال اورا می دیدم. از این جا و آن جا حرف زد و از گرفتاری هایش یاد کرد.

راستی او هم قدوس قلندر را می شناخت ، بالآخره گپ آمد سر قدوس . دیدم با یادکردن این موضوع چهره ی نعمت دگرگون شد و چشمانش به سوی دریا راه کشید. من او را  دوباره به خود آوردم و خواستم اگر در این مورد چیزی می داند برایم قصه کند. ازته دل آه کشید از جایش برخاست رفت به طرف دریا کمی آب به رویش زد و آمد دوباره به جایش نشست.

از ظاهرش پیدا بود که یاد آوری این موضوع باعث ایجاد توفان در دلش شده است، چند قطره اشک از چشم هایش لغزید و با گلوی بغض کرده گفت :

-         جمیل جان نزدیک شام است ، حالا بریم که ملا اذان میته .

-         یا الله بریم .

آن شب خانمم کچالو قورمه با پلو پخته کرده بود، خوب شکم سیر خوردیم و دقایقی باهم شطرنج بازی کردیم. من فکر می کردم نعمت در مورد قلندر نمی خواهد چیزی بگوید. به پیاله اش چای ریختم و باز به یادش آوردم. او دید که من زیاد اصرار دارم ، ناچار شد تا این معمای ذهن مرا حل بسازد. مگس را از رویش دور کرد و رو به من گفت:

-       نمی دانم از کجا شروع کنم، یاد آوری ای موضوع مره رنج میته ، ایطور احساس می کنم که مثل مه نامرد پیدا نمیشه،

-       نعمت جان تو یک بارقصه کو ، باز مرد و نامرد مالوم میشه.

پس نعمت گفت :

آن روز باد دلپذیری می وزید، شازیه سبد خمیر را  سر شانه اش گذاشته بود و به طرف نانوایی روان بود، موهایش از زیر چادرش بیرون شده بود و در دست باد پریشان می شد. دختر که جوان می شود مثل گلی که تازه بشکفد زیبا می شود، از پهلویش که گذشتم سستی و رخوت عجیبی تنم را فرا گرفت، دلم را به دل شیر بسته کردم و آهسته برایش گفتم : " شازیه جان تو کلان شدی ، چرا در سرکها روی لچ می گردی ؟ " 

او لبخند زد و دیگر چیزی نگفت و به راهش ادامه داد، من به خاطری گفتم چادر بپوشد که تصمیم داشتم از او طلب گاری نمایم، اگر کسی به چشم بد به او می دید حسادت مرا برمی انگیخت.

روزها به همین منوال می گذشت و من هر روز بیشتر از پیش به شازیه علاقه مند می شدم ، به کارهایم کم تر رسیدگی می کردم، همه کارم شده بود دنبال کردن شازیه ، خودم هم نمی دانم چگونه گرفتار او شدم. چندبارتصمیم گرفتم تا دیرنشده باید به هرطریقی پیامم را برایش برسانم و برایش بگویم دوستش دارم ، اما جرئت نکردم از طرف دیگر اگر کسی در کوچه از این راز خبر می شد تشت رسوایی ما از بام می افتاد و کار دگر هم مشکل می شد. من در جستجوی یک فرصت مناسب بودم تا شازیه را از موضوع آگاه نمایم اما بی خبر از ازین که کسی دیگر درکمین است و او را  از دستم می رباید.

پدر شازیه یک تعمیر نو آباد کرده بود، کارش تمام شده بود فقط نصب کلکین ها مانده بود . صدای تق تق چکش نجار هر روز از حویلی آن ها به گوش می رسید ، قدوس همرای پدرش کار نجاری خانه ها را به دوش داشتنند.

یک روز که ساعت از ده گذشته بود و هوا هم آن قدر گرم نبود من به منزل بالا برامدم و از پشت پنجره ی دهلیز به جستجوی شازیه پرداختم، چشمانم سرگردان ، این طرف و آن طرف او را می پالید. هرگاه دلم بهانه ی دیدار او را می گرفت می آمدم از پنجره ی منزل دوم به حویلی آن ها نگاه می کردم وشازیه را می دیدم که با گیسوان باز و موهای پاشان این طرف وآن طرف می رود و به دل من آتش می زند. اما آن روز با کمال نابا وری چیزی را دیدم که هرگز فراموشم نمی شود و هرگاه به یادم می آید درون قلبم آتش می گیرد و سرتاپایم را می سوزاند.

قدوس در لبه ی ارسی نشسته بود و چوب های کوچک را اره می کرد، در همین وقت  شازیه با پیاله ی پر از آب به قدوس نزدیک شد، نمی دانم چگونه بگویم خلاف انتظار من ، قدوس پس از آن که کمی آب را نوشید بقیه اش را به یخن شازیه ریخت. او از جا تکان خورد اندکی دور رفت و بعد با عشوه ی خاص دوباره آمد تاپیاله را از دست قدوس بگیرد ، قدوس پیاله را پیش کرد تا او از دستش بگیرد اما با نیرنگ خاص پیاله را پس کشید و از مُچ شازیه محکم گرفت و برپشت دستش چند بوسه نثار کرد ، دستان سپید او در روشنی آفتاب می درخشیدند. پس از آن قدوس او را با خود به خانه ی دیگر برد و از چشمان من پنهان شدند. قوت وجود من تضعیف شد و دیگر تحمل دیدن نداشتم ، ندانستم چه شد.

ساعت یک پس ازچاشت بود که مادرم همراه با خواهر کوچکم بالای سرم نشسته بودند و خواهر کوچکم پاهایم را می مالید.

فردای آن روز که حالم کمی بهتر شد تصمیم گرفتم به هرصورتی باید ترتیب کار را بدهم و قدوس را از سر راهم بردارم ، رفتم چند تن از ولگردان و ستنگان کوچه را پیدا کردم برای هرکدام شان چرس خریدم و مقداری پول هم برای شان دادم و بعد گفتم باید قدوس در ظرف دو روز از کوچه ی ما گم شود. آن ها به من وعده سپردند که حتمن این کار را عملی خواهند کرد. من از اعتبار خوبی نزد آنان برخوردار بودم.

امروز من هم نمی دانم با قدوس چه کارکردند که این طور شد ، او یک هفته گم بود ، پس از پرس و پال زیاد او را از باغ حاجی اسلم پیدا کردند نزدیک مردن بود ، پدر موی سفیدش دو  روز بعد از گم شدن قدوس سکته کرده بود.  دارو   دواهم فایده نکرد.

پدر شازیه هم به خاطر بدنامی حویلی را فروخت و از این شهر رفت. امروز من از نامرد ترین آدم ها هستم ، خودم را نمی بخشم ، می دانستم شازیه قدوس را دوست داشت و به من نمی رسید. من کاری کردم که او را برای همیش از دست دادم و زندگی یک انسان دیگر را نیز تباه کردم.

***

در آن لحظه آتش نفرت در وجود من شعله ور شده بود دلم می شد گلوی نعمت را بگیرم و دیگر نگذارم بیشتر از این بگوید چون تحمل شنیدن بیش از این را نداشتم ، دیدم او هم خیلی خسته و پشیمان است ، قطره های اشک از گوشه های چشم هایش آمده و در نیمه راه گونه هایش خشکیده و خوابش برده بود.

 

پایان

پاییز 1387

 

 

 
  نويسنده: حسیب شریفی  زمان: ۱۰:۳۳ ق.ظ ◊ تاریخ: یکشنبه بیست و یکم مهر ۱۳۸۷  لینک ثابت 



          » رؤیای عیدی (داستان کوتاه )
 
    

 

فقط سه روز به عید مانده بود، هرکس به کارخودش مشغول بود . کودکان بیشتر از دیگران خوشحال بودند، سروصدای آنان پیشا پیش کوچه را پرکرده بود و به روز های عید برای خود برنامه ریزی می کردند.

من اصلن دل خوشی نداشتم ، نه ازعید خبری داشتم ونه از برات. فقط به هشدار نامزدم متوجه بودم و بس. زمان بسیار به سرعت حرکت می کرد ودقیقه ها وثانیه ها را حریصانه می بلعید. عید نزدیک ونزدیک تر می شد.

رادیو را روشن کردم ، رادیو هم درمورد عید گپ می زد ، آهنگی از«سرآهنگ» را گذاشته بودند صدایش را کمی بلند کردم :

عید آمد و هرکس پی کار خویش است

می نازد اگر غنی اگر درویش است

او یار کتت کار دارم

یک لحظه گفتار دارم

یک زمان پیشم نشین ...

من گفتم شاعر این بیت شاید از حالت درویشان خبر نباشد که چنین می گوید چون در همسایه گی ما چند فامیل فقیر زندگی می کردند، آن گاه که کودکان دیگر به بازی وشادی می پرداختند وبا وسایل بازی شان برای دیگران فخر می فروختند ، پسران صوفی محمود موچی با پیراهن های چملک شده و کفش های پینه خورده آن هارا به نظاره می گرفتند ومأیوسانه دوباره به خانه بر می گشتند.

من هم حال کم تر از آنان نداشتم ، این نامزدی هم برایم بلای جان شده بود . مادرکلانم برایم گفته بود :((سگ که استخوانه میخوره بازفکر... میکنه ))

او راست می گفت . من پول نداشتم ولی شوق زن گرفتن کورم ساخته بود. بیادم آمد سال قبل وقتی درختان اکاسی گل کرده بود وعطر خوشش را به همه جا پراکنده بود ازکنار باغ قره بیگ می گذشتم که صدای قهقه ی خنده ی چند نازک اندام مرا به جایم میخکوب نمود وگوش هایم را سیخ کرد . ناچار زیر پایم سنگ گذاشتم وبالا شدم تا از لبه ی دیوار داخل باغ را ببینم . آه عجب چیزی دیدم ! اگر شما هم می بودید هوش ازسرتان کوچ می کرد دستم را به دندان گرفتم و هر چه شتابان خودم را رساندم به خانه . همه ماجرا را برای مادرم تعریف کردم ، از آن اندام ، ازآن چشمان ، ازآن ابروان به هم پیوسته و از آن زیبایی . بالاخره مادرم را راضی کردم وفرستادم برای خواستگاری ، خودم هم نمی دانم چطور این همه به زودی انجام پذیرفت ، نسترن دختر قیام زرگر با من نامزد شد .

یک مقدار پولی را که ثمره ی چند ساله ی کارم دریک شرکت بود خرج مراسم کردم وبعد به امید این که تاسال آینده شاید بتوانم با او عروسی کنم به کارم درهمان شرکت ادامه دادم ،چند روز بعد برایم تلیفون آمد که شرکت در اموال وارداتی اش نقص کرده وکارش هم تعطیل شده ، درمانده وبیچاره تا هنوز سرگردان هستم.

یک روز پیش خسرم هم به پدرم گفته اگر تا یک ماه آینده عروسی نسترن را بر پا نکند او را به کسی دیگری نامزد می کند . ازسوی دیگر نسترن هم پیغام فرستاده بود که تا شب عید برایش عیدی ببرم وگرنه او هم گپ پدرش را قبول خواهد کرد .درین مدت با وجودی که خیلی  به نسترن علاقه مند بودم فقط یکبار موفق شده بودم او را در زیر بالاخانه ببینم و بسیار به سختی یک بوسه بگیرم .

خیالات گوناگونی ذهنم را آزار می داد، فکر می کردم کسی را که خیلی دوستش دارم شاید از دست بدهم ، هشدار های پیاپی نسترن و پدرش هنوز هم ناقوس ذهنم را به صدا در می آورد . باخود گفتم من هم عجب خری هستم به کسی دل بستم که او بیشتر از من به پول ، زیورات ، فیشن و لباس علاقه مند است ، باز گفتم خو سودای دل است . زمان باز به دقایق و ثانیه ها سرعت بخشیده بود ، شاید فردا عید باشد و بعد از عید برای من ماتم ، هر چه بادا باد یا آبی یا للمی ...

 

پایان

 
  نويسنده: حسیب شریفی  زمان: ۹:۳۳ ق.ظ ◊ تاریخ: شنبه ششم مهر ۱۳۸۷  لینک ثابت 



          » لبخند تصویر ( داستان کوتاه )
 
    

 

از چهره ی شمس الدین معلوم می شد که غم ناپیدایی از درون او را می آزارد.  آن گاه که  به خلوت خود پناه می برد بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر می شد و گونه های لاغرش را تر می ساخت. وقتی کمی دلش را خالی می کرد باز در انتظار روز دیگر غرق خیالات گوناگونی می شد. یک ماه می شد که بچه ی یک ساله اش را دراثر سرما از دست داده بود. یاد او آرامش نمی گذاشت ، بچه اش تازه خندیدن را آموخته بود ، یگان وقت که شمس الدین ناراحت می بود شوخی های او افکار پریشانش را دور می کرد.

وقتی فاضله کارهای خانه را تمام کرد آمد و نزدیک شمس الدین نشست ، هردو سکوت کرده بودند ، صدای وز وز یگان مگس به خوبی شنیده می شد. او چیزی نگفت پای مصنوعی اش را به پای قطع شده اش بست، دستمالش را به شانه انداخت عصایش را گرفت  و از پله پایین شد. چند ماکیان که مصروف چیدن دانه ها بودند از آن جا دور شدند.

اواخر ماه حوت بود ، برف ها دیگر تاب  مقاومت نداشتند هوا آن قدر خنک نبود ، محیط کم کم آمدن بهار را استقبال می کرد، شمس الدین  پای راستش را در اثر انفجار ماین از دست داده بود. با وجودی که سختی های زیادی دیده بود اما از تلاش دست بردار نبود  و  بدون خستگی ، با دشواری ها مقابله می کرد، یگانه موضوعی که همیشه  او را آزار می داد ، طرز  برخورد  و نگرش مردم نسبت به حالت او بود ، در کوچه به نام لنگ شمس الدین مشهور بود ، او بارها به ملای مسجد گفته بود که مردم را بفهماند که معلولین را به نام های خراب صدا نکنند اما کو گوشی که این صدا را بشنود و به آن لبیک گوید.

یک روز به خاطر همین موضوع با یکی از همسایه ها در گیر شده بود . آن روز باران می بارید و سرک ها مملو از گل و لای شده بود، شمس الدین می خواست از جوی خیز کند که افتید و لباسش چتل شد ، آن طرف تر قیوم دلال و چند تن دیگر بلند بلند خندیدند و گفتند:

-            او لنگ شپتنگ راه رفته نمیتانی چرا  از خانیت بیرون میشی؟

شمس الدین دیگر چیزی نگفته بود و باعصایش محکم به دهن قیوم زده بود ، او درحالی که دهن و دماغش پراز خون شده بود ازیخن شمس الدین گرفته و تا دامنش را پاره نموده بود ، بعد با میانجی گری چند موی سفید همان کوچه دعوا خاموش شده بود.

شمس الدین حیران بود که چرا مردم او را متهم به  ناتوانی می کنند در حالیکه بسیاری کارها را به تنهایی خود انجام می داد .

صدای یکی از مشتریان شمس الدین را به خود آورد:

-            لا لا دو پاو انار طول کو!

او در پایان رسته ی حلبی سازی دکان میوه فروشی داشت ، از عاید آن شکم خود و زنش را سیر می کرد.

***

تاریکی آهسته آهسته روشنی روز را نابود می ساخت و مهتاب چهره ی زیبای خود را نمایان  می کرد. فاضله شیشه ی اریکین را با تف دهنش ترساخت و بعد با پارچه یی چند بار پاکش کرد، اریکین را شور داد تا بفهمد که تیل دارد یانه بعد پلته  اش را با گوگرد روشن نمود و منتظر ماند تا شمس الدین بیاید. از وقتی که بچه اش را از دست داده بود خیلی تکیده و لاغر شده بود ، چون عاطفه ی مادری هر از گاهی دل او را به درد می آورد و او  ناچار می شد با ریختن اشک دلش را خالی نماید و با این حرف بابایش خودش را تسلی دهد : (( یک روز نی یک روز ماهم نابود میشیم فاضله جان ، وقتی کلان شوی باز می فامی ، هیچ وقت پشت مرده گریه نکنی ، چیزی که خدا تقدیر کده باشد همو چیز  میشه.))

به دیوار نگریست که عکس پسرش در روشنی خیره ی چراغ به او لبخند می زند.

شمس الدین هنوز هم نیامده بود، ترس و دلهره هر لحظه در دل فاضله بیشتر می شد ، با صدای تک تک دروازه اندکی حالش تغییر کرد ، چراغ را به لب تاق گذاشت و رفت تا دروازه را باز کند ، هوا هنوز آنقدر ها تاریک نشده بود ، می شد چهره را تشخیص داد، مهتاب هم روشنی اندکی به زمین پاشیده بود. فقط سه روز به حمل مانده بود.

فاضله بدون اینکه بپرسد کیست، دروازه را  بازکرد ، چون او انتظار آمدن شوهرش را داشت اما بی خبر از آن که گرگی در کمین نشسته بود. با باز شدن دروازه دو مردی که سر و صورت شان را با دستمال پیچانیده بودند به عجله وارد حویلی شدند و دروازه را  از عقب بسته کردند.

فاضله دست و پاچه شده بود ، حیران بود چه خبر است و این ها برای چه به این جا آمده اند ، دست ها  و پاهایش سستی می کردند نزدیک بود از ترس بی هوش شود و به زمین بیافتد که یکی از این مردان چنگ انداخت دهانش را با دستمالی بسته کرد و دیگرش پیراهنش را درید و پاهایش را محکم بست و به خانه منتقلش کردند. لحظاتی نگذشته بود که آن دو بی رحمانه به فاضله تجاوز کردند و به عجله آنجا را ترک گفتند. تیل چراغ آهسته آهسته کم می شد وپلته  اش پت پت می کرد. فاضله بی هوش به روی اتاق افتیده بود و عکس پسرش ، هنوز هم بی خبر از حال مادر با همان لبخند همیشگی اش در روشنی خیره ی چراغ معلوم می شد .

 لحظه ها به کندی می گذشت.

شمس الدین با غلام گل کود فروش  هنوز هم درهوتل قادر کلته  گرم گفت وگو بود ، چایی را که چند دقیقه پیش به پیاله اش ریخته بود سرد شده بود ، یکبار متوجه شد که ساعت از 8 شب گذشته و خانمش در خانه تنهاست. عصایش را برداشت و در حال حرکت به غلام گل گفت :

-         دگه گپا باشه به فردا .

غلام گل مثل این که تیرش به هدف خورده باشد لبخندی رضایتمندانه یی زد و قوطی نصوارش را از جیبش بیرون آورد چندبار به پشت آن زد و بعد مقداری از آن را زیر زبانش گذاشت و از آنجا دور شد. این انتقامی بود که از چند سال پیش در دل غلام گل غوره کرده بود.

آن وقت فاضله تازه جوان شده بود و با زیبایی فوق العاده اش خریدارانی زیادی داشت ، وقتی غلام گل در باغ منصور خان سر راه اورا گرفته بود او به رویش تف انداخته و گفته بود : (( مه هر قمار باز بی سرو پاره نمی گیرم ، سگ پاچه گیر.))

و غلام گل بر افروخته شده و گفته بود : (( اگر زنده بودم باز روز روشنه سرت تاریک خاد کدم فامیدی ؟ آش مردا دیر پخته میشه))

غلام گل از چند روز قبل طرح  این برنامه را  ریخته بود ، او  به کامران و نوروز از بچه های نوآباد پول داده بود تا بر خانم شمس الدین تجاوز نمایند و انتقامش را بیگیرند.

شام همان روز هنگامی که شمس الدین از دکانش به سوی خانه روان بود غلام گل از وی دعوت کرده بود تا بیاید اندکی در باره ی یگان کار و بار که عاید بیشتر داشته باشد تصمیم بیگیرند. او هم که در حالت بد اقتصادی به سرمی برد این حرف غلام گل را پذیرفته بود و تقریبن دوساعت تمام با هم در این باره گپ زدند.

غلام گل با استفاده از فرصت پلانش را عملی ساخته بود و به این ترتیب انتقامش را از فاضله گرفته بود.

***

آبروی شمس الدین در محل ریخته بود ، وقتی در راه باکسی روبرو می شد توان نگاه کردن به چشم های جانب مقابل را نداشت. چند بار به حکومت عارض شده بود مگر  نداشتن  پول به  منظور بر رسی  قضیه اش تا هنوز کاری را به پیش نبرده بود.

فاضله روز ها را در گوشه ی تنهایی و خلوت با عکس فرزندش به آخر می رساند و گاه گاهی با چشم اشک آلود و گلوی بغض کرده به عکس متبسم وی می گفت : (( اگر تو زنده می بودی حالا مادرت را این قدر بیچاره نمی ساختند ...))

و بی اختیار سیل اشک از چشم هایش جاری می شد...

 

پایان

 

 
  نويسنده: حسیب شریفی  زمان: ۸:۲۱ ق.ظ ◊ تاریخ: یکشنبه هفدهم شهریور ۱۳۸۷  لینک ثابت 



          » لحظه های بی کسی (داستان کوتاه)
 
    

 

تعداد زیادی از زنبور ها به جانش حمله ور شده بودند ، سر و رویش پندیده بود. چشمانش معلوم نمی شد، قبرستان کهنه را پشت سر گذاشت و  وارد آبادی شد ، دو روز می شد که نان به دهن نزده بود ، دست و پایش می لرزید، نفس زنان خود را به زیر سایه ی درخت چنار رساند و به آن تکیه داد ، بی اختیار به زمین نشست ، به گونه یی که درخت پشتش را خراشید. قدرت حرف زدن را نداشت. صدای تک تکه ی آسیاب ذهنش را  آرامش می بخشید اما گرسنگی هر لحظه بر او چیره می شد.

اختر آسیابان از آسیاب با  بوجی پر از آرد خارج شد ، به جز دو چشمش همه جایش سفید بود. بروت هایش در حالی که سیاه بود زیر آرد سفید معلوم می شدند. بوجی آرد را به پشت مرکب بار نمود و می خواست دو باره وارد آسیاب شود که صدای نالشی حزین او را به سوی خود خواند. به عقب نگریست تازه جوانی  با لباس کهنه و چپلک های پینه خورده و پاره پاره ، سست و بی حال در کنار درخت افتاده است.

آسیابان که مرد سالخورده و گرم و سرد روزگار چشیده یی بود ، از ظاهر جوان  دریافت که راه درازی را پیموده و گرسنگی او را از پای در آورده است ، لحظاتی نگذشته بود که شفیق پسر آسیابان با غوری پلو سر رسید. پلو را در دستر خوان چرکی پیچیده بود ، بینی اش عرق کرده بود مثل بخاری که در سرپوش دیگ جمع می شود. با گوشه ی  دامنش عرق بینی اش را پاک کرد و  وارد آسیاب شد.

رحم خدا جام آب را  از دست پسر آسیابان گرفت و با حرص و  ولع در یک نفس سرکشید. آن سو تر زیر سایه ی درخت غوری پلو با آسیابان انتظار او را می کشید.

بعد از این که شکمش سیر شد و اندکی سر حال گردید از آسیابان تشکری کرد و دوباره راهی مقصد نامعلومش گردید، نزدیکی های شام به شهر رسید ، صدای الله اکبر از منابر مساجد بلند بود ، رحم خدا کلاه خاک پرش را تکاند  وضو کرد  و داخل مسجد شد.

نماز گزاران یکی پی دیگر مسجد را ترک کردند  فقط رحم خدا و چند تن دیگر کسی نمانده بود. حیران بود امشب کجا برود و دروازه ی کی را بکوبد تا برایش لقمه نانی بدهد ، غرق همین افکار بود که یکی صدایش زد:

- چرا چرت می زنی جوان؟ بیا که نان تیار است.

رحم خدا چیزی نگفت و با ملای مسجد به دور دسترخوان نشست. وقتی غذا تمام شد خدا را شکرد کرد و  رو به ملا گفت :

-         خداخیرت بته ملا صایب، ده ای وخت ایطور ملا کم پیدا میشه که شکم یک فقیره سیر کنه ، بزرگا می گفتند :  " شکم ملا تغارۀ خدا"

مثل این که این حرف سر ملا بد خورده باشد چیزی نگفت و مسافر را تنها گذاشت و رفت.

با آنکه هوا روشن شده بود صدای بانگ خروس ها هنوز هم ادامه داشت، رحم خدا با عجله از جایش برخاست، چند بار چشم هایش را مالید ، کلاهش را به سرش گذاشت و زود زود به طرف چوک شهر درحرکت شد.

تعداد زیادی با وسایل کارشان انتظار داشتند تاکسی بیاید و آن ها را ببرد به کار، رحم خدا که تازه به این جمع پیوسته بود بیشتراز دیگران درتلاش بود تا برای خود کاری دست وپا کند.

-         هرکاری باشه میکنم کاکا ، تو یکدفعه مره همرای خود ببر باز سیل کو کاره !

رحم خدا این جملات را با لابه  و زاری  به طرف کسی می گفت که در داخل موتر مفشن نشسته و هرلحظه موهایش را مرتب می کرد.

او به گپ های رحم خدا توجه نکرد ، کسی دیگری را به پشت موترش نشاند و با حرکت موتر ، خاک  به هوا بلند شد.

ساعت 7 صبح را نشان میداد ، بازارکاریگران آهسته آهسته سست می شد . رحم خدا تا هنوز نتوانسته بود کاری پیدا کند، دراین فکر  بود این صبح بازشکم او  را کی سیر خواهد کرد؟

رفت گوشه یی نشست و عبور و مرور مردم سرگردان را به تماشا گرفت ، به یادش آمد مادرش یگان وقت که مصروف کار می بود پیش خود زمزمه می کرد : « شمالک میزنه با برگ گندم      مسافری می کنم ده ملک مردم »

رحم خدا چند بار این بیت را زمزمه کرد و دلش به حال خودش سوخت. از وقتی که پدر ومادرش مرده بودند و او در خانه ی کامل خان گاو زنبور  مزدوری می کرد روز خوشی ندیده بود ، هر صبح طویله ی اسپ ها را پاک می کرد ، به آنها خوراک می داد و بعد از تمام شدن کارهای روزانه تا نصف های شب دست و پای خان را مالش می داد. وقتی که اورا راحت خواب می برد خودش در گوشه ی  اتاق نم دار تحویل خانه خسته و کوفته دقایقی آرام می کرد.

بالآخره یک روز به خاطر این که کفش های خان را ناپاک گذاشته بود  بدون این که معاشش را بگیرد  متهم به تنبلی شده و از خانه ی کامل خان رانده شده بود . یک ماه از آن روز می گذشت و او هنوز هم حیران و نالان این طرف و آن طرف سرگردان بود.

افکارش در گیر و دار این خاطرات تلخ بود که یکی صدایش کرد:

-       یک کمی سودا دارم تا خانه نمی بری؟

مثل این که به تشنه یی آب رسیده باشد با عجله از جایش برخاست ، کلاهش را مرتب کرد و گفت:

-       بلی میبرم کجاست؟

رحم خدا بوجی را به پشتش بار کرد و به عقب مرد میان سال به راه افتاد.  

 

                                                پایان

 

 
  نويسنده: حسیب شریفی  زمان: ۱۰:۴۱ ق.ظ ◊ تاریخ: چهارشنبه سی ام مرداد ۱۳۸۷  لینک ثابت 



          » برایم دروغ گفت (داستان کوتاه)
 
    

 

یک گیلاس آب را به عجله سرکشیدم و از مادرم خواستم یک گیلاسی دیگر هم برایم بدهد. خیلی تشنه بودم ، تقریبن نیم ساعت راه  پیاده پیموده بودم ، اندکی خستگی ام رفع شد منتظر ماندم تا رووف هم بیاید.

عرق پیراهنم را  تر ساخته بود . می خواستم لباسم را تبدیل نمایم که دروازه تک تک شد:

-         اجازه است رحیم جان ؟

-         بیا بیا رووف جان کسی نیست غیراز مادر.

من در زندگی فقط یک دوست داشتم ، آن هم پسر مامایم رووف بود ، او مرا خیلی کمک می کرد حتا در آن روزها که پول نداشتم او دستگیری ام کرد تا دوره ی مکتب را به پایان برسانم و شامل دانشگاه شوم ، اکنون که ثمره ی زحمات خودم و همکاری های رووف را می چشیدم خیلی احساس راحتی می کردم.

مردم قریه داکتر رحیم صدایم می کردند. به من بسیاراحترام داشتند . وقتی بیماران شان را به معالجه می آوردند بی تحفه و سوغات نمی آمدند.

رووف یک شب را نزد من گذراند و فردای آن روز تصمیم گرفت که برود ، او تایک سال دیگر از دانشکده ی اقتصاد فارغ می شد، در آغوشم فشردمش رویش را بوسیدم و خداحافظی کرد و رفت. در وقت رفتن با شوخی برایم گفت:

-       فکرت باشه رحیم جان ، دگه دفعه که آمدم باز شیرینیته بخوریم.

من هم تبسم کردم و برایش وعده سپردم .

ساعات بین شام وعصر بود، مادرم نمازش را که تمام کرد ، دعایش را خواند و بلند تر به اندازه یی که من بفهمم اضافه کرد: (( خدا بچیمه به مراد برسانه ))

من خواستم حرف دلش را بدانم با شوخی پرسیدم :

-         مادر چرا ایقدر ده فکر بچیت استی ؟

چادرش را منظم کرد و گفت:

-         جان مادر چطو ده فکر تو نباشم ، پدر خدا بیامرزت ماره تنها ماند و رفت ، مه ده ای دنیا غیراز تو دگه کسی ره ندارم

-         خو زنده باشی مادر جان ، خدا ترام صحت داشته باشه .

رادیو را روشن کردم تا به خبرها گوش بدهم اما بطری اش تمام شده بود، به دیوار کاهگلی تکیه دادم  دستانم را به پشت سرم قلاب کردم و  به  فکر حرف های چند لحظه قبل مادرم افتادم ، به شکلی از اشکال به من می فهماند که درس خواندن را تمام کرده ام و باید زن داشته باشم ، اولاد داشته باشم و تشکیل زندگی بدهم.

 چند سال قبل را به یاد آوردم ، عجب شبی بود ! عجب تصادف شگفت انگیزی! هرکس به گونه یی مصروف بود ، آمادگی ها از قبل گرفته شده بود آسمان هم آن شب خوشحال بود  و ستاره گان و ماه به نظاره ی مجلس ما ایستاده بودند.

کاکا ستار مرتب با دوسطل از چاه آب می آورد و چای دم می کرد ، دود بخاری گوشه ی حویلی را خفقان آور ساخته بود ، نوید پسرکاکایم  لباس به اصطلاح مود روز به تن داشت سر هرکس تیم می داد و اکت و پوز می کرد . برادر شاه بود. یکبار دست هایش را به  چشم هایش مالید و  رو به کاکا ستار گفت :

-         چی می کنی او لوده ؟ چشم ماره کور کدی ، آتش بخاری ره درست بل کو !

مهمانان یگان یگان داخل حویلی می شدند ، هرگز این طور عروسی با شکوه در محل ما برپا نشده بود . وقتی هرکس داخل می شد و این همه زرق و برق را می دید دهانش باز می ماند، عروسی انور نواسه ی کاکایم بود .

محل برگزاری به دوبخش تقسیم شده بود : زنانه و مردانه ، من بیشتر در بخش زنانه اربابی می کردم چون هوای زن گرفتن به سرم زده بود.

وای عجب این مهمانان چه لباس هایی پوشیده بودند، یکی را می دیدی شانه اش لچ است ، دیگری دستان سفیدش را تا آرنج به مردم می نمایاند و یگان  دختر چاک پیرهنش  معلوم می شد . اولین بار بود چنین چیز هایی را می دیدم ، در اول کمی شرمیدم اما بعدن شرم جرأت یافتم، دو چشم داشتم دو چشم دیگر هم قرض کردم ، چهار چشمه نگاه می کردم ، کُل شان سرخی و سفیده را در روی شان پر کرده بودند مگم یکی شان مقبول نبود. دهانم باز مانده بود به این وآن نگاه می کردم که نوید با شانه  تیله ام داد:

-         چی می کنی بچه ی کاکا مثلی که کدام تاره زیر چشم کدی ؟

برای این که نوید از راز من نفهمد گفتم :

-         نی نوید جان مادرمه می پالم .

-         خو فکرت باشه ، میده بچا ( اطفال ) داخل نشن  مه رفتم.

وقت توزیع نان فرارسیده بود ، من به بهانه ی توزیع نان به زنان در جستجوی شخص مورد نظرم بودم ، بعضی  دختر های مست و شوخ شانه ی شان  را به شانه ام می زدند و تعادلم برهم می خورد. نزدیک بود چند غوری پلو از دستم چپه شود مگم نشد .

دسته ی موزیک کارشان را آغاز کردند و با نواختن و خواندن ، چند دختر که لباس های چسب بر تن داشتند وارد میدان شدند ، وقتی می رقصیدند پستان های شان تکان می خورد.

به می ساز قطغن میده میده پای بزن

دست و پایت نشکنه قندول نازک بدن

آن شب خیلی چشم پاره شده بودم ، خوب چه کنم دگر که زن گیر بودم باید زن می پالیدم آن هم زن زیبا. مجلس گرم شده بود و هنوزهم یکی به دل من پیدا نشده بود.

زن کاکایم که موهایش را روی شانه هایش ریخته بود و پشت چشم هایش را کبود کرده بود خیلی بدنمود معلوم می شد. عرق از گوشه ی صورتش که با سفیده سفید شده بود خط باریکی ایجاد کرده بود ، با طرز آمرانه به طرفم صدا زد:

-         چی می کنی رحیم ؟ زن های مردمه سیل داری ، برو چند پیاله بیار که به مهمانا چای بتم .

پشت کله ام را خاریدم و گفتم چشم .

می خواستم با پتنوس چای از  پله بالا بروم که شانه ی کسی با من تصادم کرد، صدای شکستن پیاله ها همگی را متوجه ساخت ، صورت او زیر موهایش پنهان شده بود ، من خجالت زده نگاه می کردم که یکبار سرش را بلند کرد ، دیگر نفهمیدم چه شد ، دلم لرزید و احساس کردم که دیگر توان ایستادن را ندارم ، با عجله خود را به خانه رسانیدم .

باورم نمی شد در میان این همه نا زیباها چنین زیبایی وجود داشته باشد، آرایش هم نکرده بود که زیبا شود، خودش خدایی زیبا بود ، چشم های کلان کلان مثل کاسه ی پلخمان ، لبان نازک ، ابروان به هم پیوسته ، بینی باریک و بلند . نمی دانم از کجایش بگویم ، عطر موهایش هنوز هم دماغم را نوازش می داد . دیگر طاقت نداشتم آنجا باشم ، رفتم خانه و تا به صبح با خیال او هم آغوش بودم.

یک روز پس از آنکه صبور عروسش را به خانه برد و مراسم خاتمه یافت ، من تصمیم گرفتم به هرترتیبی که می شود آن نازنین را پیدا کنم و مادرم را بفرستم برای خواستگاری ، بعد از جستجوی زیاد دریافتم که او تهمینه دختر ارباب ظاهر است.

چند تن از بزرگان را فرستادم خواستگاری ، پس از چندین بار شنیدن جواب رد بالآخره دلیل آوردند که تهمینه می گوید او کسی را شوهر خواهد کرد که داکتر باشد .

همین بود که من دیگر چیزی گفته نتوانستم ، فقط برایش پیغام فرستادم که تا داکتر نشوم دیگر به سراغش نخواهم آمد . او هم قبول کرد .

سال های زیادی را با مشقت در دوران تحصیل سپری کردم ، خیلی زحمت کشیدم تا آرزوی او را برآورده سازم. در روز های گرم تابستان پس از فراغت از درس می رفتم در یک کارگاه  کار می کردم تا خرج و مصارف روزمره ام را پیدا کنم.

 اما امروز که من داکتر شده ام دو سال از عروسی او می گذرد ، یک طفلک نازنین و مقبول  مثل خودش در بغل دارد . او برایم دروغ گفت.

                                                            

پایان

تابستان 1387 شهر تالقان

 

 
  نويسنده: حسیب شریفی  زمان: ۱۲:۲۰ ب.ظ ◊ تاریخ: چهارشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۸۷  لینک ثابت 



          » پرسش های معلم ناصر(داستان کوتاه)
 
    

 

مهمان خانه ی قوماندان محمود که تقریبن شش متر طول داشت در این تازگی ها رنگمالی شده بود . سقف آن با قندیل های رنگارنگ تزیین یافته بود. حفیظ کرگوش چند دوشک را در پهلوی دوشک های دیگر هموار کرد و رفت دنبال کارهای نا تمامش ، چون قرار بود امشب باز  تعداد زیادی مجلس داشته باشند.

معلوم می شد قوماندان محمود بیشتر از پیش آمادگی گرفته است ، امشب علاوه از دیگران ، چند مهمان خاص هم داشت که از ولایت همجوار آمده بودند. او ساعاتی پیش از شام سر و  وضع بچه به اصطلاح نقل مجلس را آراسته بود .

-       اوبچه فکرته بیگی امشو(امشب) ماره پیش میمانا (مهمانا) کم نیاری !

قند آغا مصروف شانه زدن موهایش بود که متوجه حرف قوماندان شد ، با اشاره به قوماندان اطمینان داد که اطاعت می شود.

ساعت 7 شام را نشان می داد وقتی نماز گزاران از نماز برمی گشتند سر و کله مهمانان یگان یگان پیدا می شدند، دسته ی ساز هم با وسایل شان وارد مهمان خانه شدند.

قوماندان محمود که در نزدیک دروازه به پذیرایی از مهمان هایش ایستاده بود ، در وقت وارد شدن گروه دمبوره نوازان به آنان گفت :

-       اندیوالا خوش آمدین ، خدا کنه دمبورای تان به سُر باشه .

-       بی غم باش قوماندان محمود ایطور مجلس کنیم که ده عمرت ندیده باشی .

-       خو زنده باشین ، بفرمایین داخل.

من آن شب خیلی نارا حت بودم ، در جستجوی این بودم که بدانم چرا این مردم بچه بازی می کنند ، چرا این پسر بچه ی مقبول مجبور به تن فروشی شده است و صدها چرا های دیگر ذهنم را می آزرد ، وقتی از یگان کس به خصوص از بچه بازان دراین مورد می پرسیدم می گفتند : (( تو چی میفامی معلم ناصر ، مزه ره ندیدی ، بچه بازی دگه لذت داره ))

در دنیای خودم غرق بودم که صدای دمبوره مرا بخود آورد. دمبوره نواز  مرد میانه سالی بود ،  چشم راستش کمی عیب داشت وبه سرش هم لنگی نصواری بسته بود. عرق سر و  رویش را پاک نمود و دوباره پنجه هایش برروی تار دنبوره به حرکت آمدند . قوماندان محمود صدا کرد :

-       کجاشدی تبله ؟

-       آماده هستم قمندان!

صدای دمبوره نواز بلند شد که می خواند : (( نازک اندامی که چادر از رخش بالاکند      روز امروز جهان را محشر فردا کند ))

حاضران مجلس با کف زدن ها و سر و صدای شان آن ها را تشویق می نمودند. میدان به اصطلاح آهسته آهسته گرم می شد. و بچه بیریش باید می آمد. دقایقی نگذشته بود که صدای شرنگ شرنگ زنگ های بسته شده درپای بچه ، توجه همه را به خود جلب کرد.

قوماندان محمود که کلان بچه بازها وصاحب بچه بود ، از جایش برخاست ، بر پای بچه بوسه زد و دوباره برجایش نشست. بچه  قندآغا نام داشت ، قندک صدایش می کردند.

قندک لباس زنانه برتن کرده بود ، بادارش خیلی آراسته بودش ، موهایش را شور داد ، چرخی زد و شروع کرد به رقصیدن .

دراین میان یگانه کسی که از بچه بازی خوشش نمی آمد من بودم ، راستش من در تار رفاقت بند مانده بودم ، یکی از دوستان قدیمی من رجب گل هم بچه باز بود . من به وسیله ی او بدین جا دعوت شده بودم . به هرترتیبی می خواستم بدانم چرا چنین چیزی وجود دارد؟ اگراین یک عشق است ، خاک برسر این عشق .

-       معلم صایب ده چه چرت استی ، دگه چای میخوری ؟

صدای حفیظ کرگوش افکارم را ازهم پاشید. به او اشاره کردم که یک پیاله چای دیگر هم بریزد. حفیظ کرگوش سال ها بود که خدمتکار قوماندان محمود بود. درست شنیده نمی توانست به همین خاطر کر گوش صدایش می کردند. او بیچاره هم حیران بود با چه آدم هایی گیر افتاده . چاینک چای را در پیاله های مهمانان خالی کرد و رفت. قوماندان اجازه نمی داد که در مجلس بنشیند.

آن شب تا حوالی ساعت های 2 شب چند بیریش بچه ی مقبول به نوبت رقصیدند و  باداران شان را لذت بخشیدند. پس از آن بساط قمار هموار شد و تا سپیده های صبح که مرغ ها بانگ برآوردند این بزم ادامه داشت. من در گوشه ی اتاق آرام استراحت بودم و به حماقت های مردان این مجلس می اندیشیدم.

فردای آن روز خیلی خسته بودم ، چون هیچ شبی به این اندازه بیدار نبودم ، حیران بودم امروز به شاگردانم چگونه درس بدهم .

رفتم حمام کمی آب سرد سرم ریختم، پس از این که حالم بهتر شد راهی مکتب شدم . ماجرای شب هنوز هم به ذهنم بود. وقتی نوجوانان دیگر را می دیدم با چه علاقه یی به طرف مکتب روان هستند به آن پسرک های که طعمه ی چهار انسان اوباش شده بودند حسرت می خوردم ، بازهم آن چرا ها به ذهنم هجوم می آوردند. آن روز را با حالت سرگیچی سپری کردم .

یک ماه بعد رفتم سراغ همان دوستم که قبلن گفتم. روشنی آفتاب تازه از پشت کوه ها سر زده بود. هوای آن روز خیلی دلپذیر شده بود. نزدیک در وازه ی رجب گل  یک سگ خوابیده بود ، پیش نرفتم . از سگ ترسیدم ، سنگ کوچکی برداشتم به طرفش پرتاب کردم ، از جایش برخاست خودش را تکاند چند بار به طرفم عو عو کرد و داخل شد به حویلی. می خواستم دروازه را تک تک نمایم که رجب خودش آمد.

-       اوه معلم ناصر سلام ، ده ای گل صبح کجا بودی ، چطو طرف ما آمدی؟

-       زنده باشی رجب گل ، همطو چکر آمدم ، گفتم باش خبرته بگیرم که باز گله نکنی .

 

عطر گل های مرسل فضای حویلی رجب گل را پرکرده بود ، گرچند رجب گل یک بچه باز بود اما طبیعت را خیلی دوست داشت ، از سلیقه ی خوبی برخوردار بود ، حویلی اش را با درختان سبز و گل های رنگا رنگ  زیبا ساخته بود.

آن صبح رجب گل قیماق چای آماده ساخت و تخم مرغ هم پخته بود. چای صبح  را با اشتهای خوب همان جا خوردیم و بعد تصمیم گرفتیم  با رجب گل یکجا برویم خانه ی قندآغا (قندک ) . در  راه چند بار رجب مرا  از این تصمیم منصرف ساخت اما بازهم قبول نکردم و اصرار داشتم هرطوری شده  باید قند آغا را نجات بدهم با آن که تعدادی دیگری هم دراین دام گیر افتاده بودند.

سر زمین های گندم زار به راه افتادیم . در نیمه ی راه متوجه شدم دختری  صورتش را با چادری پوشانده  طناب گاوی به دست دارد و می خواهد آن را ببرد به چرا . فقط دو چشمش نمایان بود ، عجب چشمانی! هرکس می دید در یک لحظه مسحور می شد. او از ما شرمید ، روی برگرفت و ایستاد  تا ما بگذریم  بعد گاوش را ببرد به چرا.

دست و پایم سست شد ، دلم ضعف رفت. رجب گل متوجه حالم شد و گفت :

-       چه می کنی معلم ناصر ؟ ماره ملامت می کنی خوده نمیگی. چه کار داری دختر مردمه ، از ایطور دخترا ده ای سری زمینا زیاداست. اگر دل تو به هرکدامش سستی کنه باز تا اونجه خاد موردی.

به راستی ازاین حرف رجب گل خیلی خجالت شدم ، با آن هم گفتم:

-       اوره چه می کنی رجب لالا که همی بزرگا گفتن گنج ده ویرانه اس راست گفتن.

گفتگوی ما به پایان نرسیده بود که یک بار صدای فیر پیهم چند گلوله ما را در جای خشک کرد. برای لحظاتی همان جا منتظر ماندیم تا صداها خاموش شد.

وقتی به کوچه ی عبدل قصاب رسیدیم ، متوجه شدیم که چند اسب سوار از آن جا فرار کردند. یکی آن را من شناختم همان قوماندان محمود بود ، هراسان و وار خطا با رجب گل صف جمعیت را پاره کرده پیش رفتیم، جوی باریکی از خون به طرف جویبار آب راه کشیده بود و آب را سرخ رنگ ساخته بود. سه جسد سرهم افتاده بودند.

کسی چیزی نمی گفت ، همه مات و مبهوت به اجساد نگاه می کردند.

من تا هنوز به پرسش هایم پاسخ نیافته بودم که چندین پرسش دیگر نیز بدان ها افزوده شد. دیگر فرصت نیافتم ازکسی چیز بیشتر دریافت کنم ، فقط یکی از همسایه های قندآغا برایم گفت :  قوماندان محمود از بابت قندآغا به پدر و مادرش همیشه پول می داده  ، مگم چند وخت شده بود که قندآغا ازرفتن به پیش قوماندان محمود انکار می کرد ، به همین خاطر امصبح قوماندان محمود و نفرایش آمدند سر هرسه  شان ضربه کده گریختند.

آب دهانم خشک شده بود ، پاهایم دیگر حرکت نداشتند. مثل کسی که شراب خورده باشد غلتان غلتان به راه افتادم ، دیگر رجب گل را هم چیزی نگفتم ، از او هم بدم آمده بود ، چون اوهم از قماش همان بچه بازها بود.

 

پایان

 
  نويسنده: حسیب شریفی  زمان: ۱۰:۵۱ ق.ظ ◊ تاریخ: پنجشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۸۷  لینک ثابت 



          » فرشته  ( داستان کوتاه )
 
    

 

همه جا پاک و مصفا به نظر می رسید. سیاهی ها همه زیر برف شده بودند ، یک شب قبل برف زیادی باریده بود. نثار پس از این که برف بام خانه ی شان را پاک نمود راهی بازار شد هنوز از کوچه دور نشده بود که صدای افتیدن کسی نگاهش را به عقب خواند.

فرشته با دستان یخ زده ولرزان با پیراهن نازک صبح وقت برای فروش شیر می خواست به چهار راهی برود که پایش بر روی یخ ها لغزید و شیرش چپه شد. قطرات اشک از چشمان بادامی اش بر گونه های سفیدش که ازشدت سرما سرخ شده بودند دانه دانه می چکید حیران و هراسان به این طرف وآن طرف نگاه می کرد که نثار به او نزدیک شد وگفت :

-       فرشته چه شده چرا گریه می کنی؟

-       شیر چپه شد نثار، حالی اگر خانه برم ، مادرم می کشیم ...

نثار مقداری پول از جیبش برآورد و به فرشته داد و دو باره به راهش ادامه داد. فرشته در همسایه گی آن ها زندگی می کرد و تازه جوان شده بود ، تا چند روز دیگر مطابق عرف باید برقع به سرمی کرد. فرشته از این عمل نثار بسیار خوش شد چون او  از  برخورد خشن مادر فرشته جلوگیری کرده بود.

دود بخاری هوای داخل خانه را خفقان آور ساخته بود ، چشمان مادر فرشته ازبسکه آتش بخاری را پف کرده بود سرخ شده بود و آب از کناره های چشمش راه کشیده بود. هوای بیرون خیلی سرد بود.

فرشته جام شیر را در دهلیز گذاشت و آمد در تنظیم وترتیب خانه با مادرش همکاری کرد و بعد رفت سیخ های بافت اش را گرفت درگوشه ی خانه نشست تا دوخت ناتکمیلش را تمام نماید.

فرشته با مادر و برادر کوچکش یکجا زندگی می کرد . او که تازه پانزده ساله شده بود از زیبایی فوق العاده یی برخوردار بود.  پدرش را چند سال پیش در اثر یک بیماری از دست داده بود ، صبح ها وقتی برای فروش شیر به چهار راهی می رفت بچه های بی سرو پای دور و بر اذیتش می کردند. از همه بیشتر صادق پوده  بچه ی سالم دراز مزاحمش می شد. دراین میان یگانه کسی که همیشه از فرشته مواظبت می کرد نثار بود . نثار در خوبی و جوانمردی جوره نداشت.

دریکی از روزها که نزدیکی های نماز شام بود و هوا کم کم روشنی خود را ازدست می داد صادق پوده که دستمالش را به سرش بسته بود و نوک بینی اش از خنکی سرخ شده بود خودش را به سر چاه رساند. فرشته سطلش را از آب پرکرده بود می خواست برود خانه که صدای صادق او را به جایش میخکوب نمود :

-       اودختر تره صد دفعه گفتم دگه همرای نثار گپ نزن ، باز او صبح از پیشش پیسه گرفتی ، اگر دگه دیده بودمت باخبر!

فرشته ازبسکه ترسیده بود چیزی گفته نتوانست ، راهش را چپ کرد و رفت.

***

زمستان آخرین روز هایش را می گذراند ، آفتاب لذت خاصی داشت ، بهار می آمد. در میان درختان تنها بادام گل کرده بود. فرشته گل بادام را خیلی دوست داشت ، آرزو داشت این گل برای همیشه در دخت بادام  بماند و به فرشته لبخند بزند.

هرسال وقتی بهار فرامی رسید و دامنه های نزدیک خانه ی آن ها سبز می شد همه دختران بر تپه ها بالامی شدند و به اصطلاح مردم سبزه لگد می رفتند. او خود را تنها احساس می کرد ، هیچ یک از دوستانش امسال به سراغش نیامدند.  چون همه شان بزرگ شده بودند و نباید دیگردر محلات تنها گشت و گذار می کردند.

نثار چند بار ازفرشته خواستگاری کرده بود اما از جانب مادرش جواب رد شنیده بود.

فرشته هم به نثار علاقمندبود اما مادرش می گفت : (( چه می کنی او باسواد بی پیسه ره، مه تره به کسی میتم که چارصبا خوش باشی))

با آن که فرشته بار ها از صداقت وصمیمیت نثار سخن گفته بود اما این حرف ها جایی را نمی گرفت.

در یکی از صبح های بهارکه نسیم خنک وجان بخش بهاری روح آدم  را  زنده  می کرد فرشته برقع اش را به سر کرد و خواست برود دنبال آب ، درآن صبح کوچه خلوت بود وهیچ کس درآن نزدیکی ها به نظر نمی رسید جز چند تا ماکیان که  باهم دنبال دانه می گشتند و از  آن طرف تر عوعو سگ های سالم دراز  به گوش می رسید. فرشته هنوز به چاه نزدیک نشده بود که متوجه شد نثار هم سر چاه است با خود فکرد اگر او برود با نثار همکلام شود آنگاه صادق پیدایش می شود وجنجال برپا خواهد شد.

به یادش آمد که صادق گفته بودش : (( اودختر تره صد دفعه گفتم دگه همرای نثار گپ نزن ،  اگر دگه دیدمت باخبر!))

ازرفتن به سرچاه منصرف شد و در خانه منتظر ماند تا نثار خانه برود و بعد او برود دنبال آب.

امروز جمعه بود، هرصبح جمعه گروه سگ بازان در پایان پل کهنه که در حدود یک کیلومتر ازشهر فاصله داشت جمع می شدند و با هیاهو و سر و صدا سگ ها را به جان هم می انداختند و خودشان از جنگ آنان لذت می بردند.

سالم دراز هم که از سگ باز های مشهور شهر بود با پسرش صادق پوده  به نوبت نشسته بودند تا سگ خود را جنگ بیاندازند.

(( سالم دراز میزنه ، میزنه

هله بیگی نمان از گوشش بیگی

خو(خواب) نکنی ))

این جملاتی بود که سگ بازان به خاطر تشویق سگ ها ادا می کردند. و بعد سر و صدا راه می انداختند و شادی می کردند. سالم دراز که با یکی از حریفانش به خاطر بردن میدان شرط بسته بود خیلی نگران به نظر می رسید چون معلوم می شد که سگش دیگر تاب مقاومت را ندارد و  دارد  فرار می کند.

صدای سالم باخت ، سالم باخت از هر طرف بر مغز سالم فرود می آمد و او را  پیش حریفانش خرد و خمیر می ساخت.

گرمای آفتاب آهسته آهسته به دل سرد زمین فرو  می رفت و گیاهان را جان می بخشید، مردم جوقه جوقه میدان سگ بازی را خالی می کردند. صادق پوده طناب را به گردن سگ انداخت ، با دامنش چند بار او را  پکه کرد و  بعد هر دو در حرکت شدند.

صادق کنجکاوانه به پدرش نگاه کرد وگفت:

-       خو پدر حالی شرطه خو باختی ، مگم نگفتی ایقدر پیسه ره از کجا می کنی که به غلام سخی بتی ، اوره خو مشناسی ، باز از  چلوصاف تیرت می کنه.

سالم دستی به موهایش زد چند بار سرش را خارید وگفت:

-       خپ شو لوده زیادشد دگه ، تره غرض نیست مه می فامم که چه کنم .

صادق که خوب به خواص پدرش آشنایی داشت مطمین شد که حتمن کدام پلان داره .

***

صدای رعد و برق پیام آور یک باران بهاری بود ، دل آسمان آن شب سیاه بود ، ابرهای سیاه دیوانه وار دردل آسمان این طرف و آن طرف می رفتند و برای باریدن آماده می شدند. دقایقی  بعد صدای رعد  و  برق آرام شد و  باران شروع به باریدن کرد.

فرشته آن شب تا پاسی از شب بیدار ماند و به صدای باران گوش داد ، مادرش دور تر از او برادرکوچکش را در آغوش گرفته بود و آرام وبی خبر خوابیده بودند. فرشته هم نفهمید که چطور خوابش برد در کنار ارسی خوابیده بود و پله ی ارسی را باز گذاشته بود تا نسیم ملایم بهار موهایش را نوازش بدهد. موهای زیبایش بر روی بالش پاشان شده بود. چهره اش همانند الماس در تاریکی می درخشید.

سالم دراز آن شب خواست پلانش را عملی سازد ، ساعت 12 شب با استفاده از تاریکی از سر دیوار خودش را  به حویلی آن ها انداخت و آهسته آهسته به طرف خانه یی که فرشته در آن خوابیده بود گام برداشت. شب بسیار تاریک بود، ترس و دلهره نزدیک بود بر سالم چیره شود ، تمام بدنش را  لرزه گرفته بود. خود را به خانه نزدیک ساخت. از لبه ی ارسی به داخل نگریست ، فرشته در کنار ارسی و  مادرش دور تر خوابیده بودند و صدای نفس های شان به گوش می رسید.

سالم خواست از راه کلکین به خانه داخل شود که یک چیز سیاه به رویش چنگ انداخت و خودش را آن سو پرتاب کرد و رفت. ضربان قلبش بیشتر گردید و نفسش بندبندمیشد ، متوجه شد که دم یک گربه ی سیاه را زیر پا کرده است. فکر کرد با صدای گربه شاید مادرفرشته بیدار شده باشد، اما دید همه چیز سرجایش است وخبری از بیداری نیست. به پشت دیوار تکیه داد نفس نفس زد تا اندکی راحت شد بعد به بسیار آرامی از ارسی وارد خانه شد . نور کمرنگ اریکین در گوشه ی اتاق از سالم سایه ی بزرگی تشکیل داده بود ، سالم یک بار ازسایه اش ترسید قلبش به شدت می تپید اگر کسی دیگر آن جا بود شاید صدای تپش قلبش را می شنید، به خود جرأت داد و نزدیک تر رفت ، برادر کوچک فرشته را به طرز عجیبی خوابش برده بود ، اوفرشته را خیلی دوست داشت حتا بعضی شب ها در آغوش او می خوابید ،اما امشب بی خبر از این که چه مصیبتی در کمین فرشته است از او جدا بود. شاید اگر امشب با فرشته می خوابید سالم دراز به هدف شومش نایل نمی آمد.

تیک تاک ساعت دیواری به خوبی شنیده می شد وساعت یک شب را نشان می داد. بالآخره سالم پارچه ی  کوچکی را از جیبش بر آورد و به بینی فرشته گذاشت ، فرشته آرام  بود آرام تر شد. در یک لحظه سالم فرشته را سرشانه کرد و از محل دور شد.

بعد از آن روز کسی نفهمید فرشته کجا رفت و چه شد ، فقط یگان کس می گفت سالم دراز او را به کدام نفر بیگانه سودا کرده و خودش فرار نموده است.

جست و جوی مادرش هم به جایی نرسید ، مادر فرشته امروز با پسرش که 13 ساله شده گدایی می کند ، هر روز وقتی به چوک شهر داخل شوی نزدیک سینما زنی با چادری پینه خورده ، لباس های کهنه و پاره پاره به سویت دست دراز می کند : خدا خیرت بته او جوان یک کمک خو بکو!

 

 پایان

 

 
  نويسنده: حسیب شریفی  زمان: ۹:۵۰ ق.ظ ◊ تاریخ: پنجشنبه بیستم تیر ۱۳۸۷  لینک ثابت 



          » شب تاریک ( داستان کوتاه )
 
    

 

همه جا تاریک بود ، یگان یگان ستاره در دل آسمان چشمک می زد ، صدای چرچرک ها سکوت شب را می شکست. چراغ تیلی خانه ی ستار گل از لای درختان معلوم می شد و نور کمرنگش محوطه ی کوچک حویلی را روشن نموده بود.

مرادگل خاک سر و رویش را تکاند ، اسلحه اش را به زمین گذاشت ، دست و  رو  تازه کرد  و  به خانواده اش که روی صفه نشسته بودند پیوست.

سرور رویش را به طرف برادر بزرگش مرادگل کرد وگفت :

-       کجا بودی لالا امشب دیرآمدی ؟

-       رفته بودم  سر زمینای کاکا غلام که از گندمش ماره هم حق بته مگم کله شخی کد، بازصبا حسابشه می رسم.

-       اگه بدت نیایه تا چه وخت زور گیری می کنی لالا ؟ آخر بلای جانت خاد شد ، حق مردمه به زور گرفتن گناه داره .

-       بشی ده جایت قواریته سیل کو ، نان خوردن نداری مره نصیحت می کنی ، تره ده کار کلانا غرض نیست.

ستار گل که پایش به لب گور رسیده بود آن طرف تر به بالش تکیه کرده بود و به پسرانش که باهم دعوا می کردند نگاه داشت ، خیال می کرد پسرانش با هم قصه می کنند. گوشش درست شنیده نمی توانست وچشمانش هم کمبین شده بود. به مشکل از جایش شور خورد و به طرف مرادگل گفت:

-       دگه چه گپاست بچیم ،کاکایتشانه خبرگرفتی یانی ؟

-       بلی پدر همگی شان خوب بودند.

نوریه دختر خورد مرادگل که در گهواره خواب بود با سرو صدای آنان از خواب بیدارشد.گل افروز خانم مرادگل به طرف گهواره رفت تا دخترش را آرام سازد.

مادر با دستان لرزان غذا را به دستر خوان چید وهمه اعضای خانواده را به خوردن نان دعوت کرد.

همه ساکت بودند ، هیچ کس حرفی نمی زد ، وقتی مرادگل عصبانی و قهر می شد کسی جرئت نمی کرد چیزی بگوید.

سرور بازهم امشب همانند شب های دیگر به برادرش اندیشید. اوخیلی خود را ناتوان احساس می کرد چون حرف هایش به اندازه ی سر سوزن به برادرش ارزش نداشت . هرشب با افکار درهم و برهم خوابش می برد ، پیش خویش و قوم و همسایه های دور و پیش برایش آبرو نمانده بود ، هرگاه اگر زبان می گشود برای حرف زدن ، برایش می گفتند : (( برو اول برادر خودته بگو ، برادر پاچه کندیت همگی ره به عذاب کده  تو میایی ماره گپ یادمیتی ))

-       سرور بچیم بیدار شو که وخت نماز اس ، دیر میشه.

مادر سرور را بیدار نمود و خودش رفت تا برای گوسفندان از مزرعه ی نزدیک خانه علوفه بیاورد.

هوا گرم شده بود ، گندم ها پخته شده بودند ، هرصبح و بیگاه زمین داران مصروف درو کردن گندم ها می شدند، کودکان قریه با خوشحالی دور هم جمع می شدند و  وقت درو گندم را جشن می گرفتند ، تعدادی هم حیوانات شان را به زمین های که گندم شان درو شده بود به چرانیدن می بردند.

نزدیکی های عصر بودکه سرو صدای مرادگل  با کاکا غلام بالای زمین ها، توجه اهالی ده را به خود جلب نمود و هرکس کارش را رها نموده به طرف زمین کاکا غلام می دویدند.

مرادگل با میل تفنگش به فرق کاکا غلام کوبیده و پس از زخمی ساختن او خودش رفته بود.

سرور هم به جمعیت پیوست و متوجه شد که از پیشانی کاکا غلام خون به صورت لاغرش جریان پیداکرده و به زمین افتاده است، او هرچه زود تر دستمال کمرش را بازکرده به پیشانی کاکا غلام بسته کرد ، همه با نگاه های ملامت بار به طرف سرور نگاه می کردند، او زیر عرق تر شده بود وچیزی نمی گفت.

مردم یگان یگان محل را ترک گفتند، هرکس زیرلب به مرادگل نفرین می فرستاد و از خداوند تمنا می کرد تا ظالمان و زورگیران را نابود کند.

***

چند گنجشک در جوی کنار دیوار خود را در آب تر می کردند و  دو باره می پریدند به دیوار ، آن طرف تر نور گل پسر خورد مرادگل آن ها را  تماشا می کرد و از  بازی آنها با آب لذت می برد.

یک سال می شد که سرور نامزد شده بود ، با آنکه پدرش اجازه نمی داد یک جریب زمین پدرش را که به او به ارث رسیده بود فروخته و مقداری پولش را خرچ و مصرف  نامزدی اش کرده بود.

دراین روز ها تصمیم گرفته بود تا عروسی نماید، به خاطراعمال بد برادرش ( مرادگل) ، کمتر کسی پیدا می شد تا با او همکاری نماید. پدر و مادرش دیگر پیر شده بودند و تنها آرزوی شان خوشبختی سرور بود چون آن ها  از مرادگل پسر بزرگ شان روز خوش ندیده بودند.

سرور غرق درافکار خود زیر سایه ی به درخت تکیه کرده  بود که صدای مامایش رسول خان رشته ی افکارش را ازهم گسیخت:

-       چه گپ است سرور بچیم که ایطور ماتم گرفتی ؟ آدم  ده نزدیک عروسیش خوش میباشه ، بخیرخدا کار هاره آسان می کنه جگرخون نباش.

-       خداخیرت بته ماما که آمدی ، دلم به کف آمده ، یکی نیست که اقلن مره دلداری بته ، تک تنها ماندیم ، خودت میفامی به خاطر همی مرادگل خدا شرمانده ، همگی از ما بریده.

سرور از ته دل از مامایش تشکری نمود و خوشحال و راضی از جایش بلند شد دستمالش را به شانه انداخت ، رفت وضو کرد نمازش را خواند و بعد تصمیم گرفت تا با گل احمد پسر کاکایش برود به شهر به خاطر خرید طلا . شهر ، یک ونیم ساعت با آن ها فاصله داشت.

***

حویلی با رنگ و  روی دهاتی آراسته شده بود و کودکان جست و خیز کنان این طرف وآن طرف خوشحال به نظر می رسیدند.

کسانی که از صداقت و خوبی سرور آگاه بودند آمده بودند تا در عروسی اش اشتراک نمایند. تنها کسی که در این میان به نظر نمی رسید  ، مراد گل ستنگ بود.

امشب شب حنا بود ، صدای دف و دایره از میان زنان بلند بود . همه با هم ، آهنگ حنا بیارین را زمزمه می کردند:

 

(( مه قربان سر دروازه میشم

حنا بیارین بردستش بمالین

صدایت میشنوم ایستاده میشم

حنا بیارین بردستش بمالین ))

 

این طرف دیوار در میان مردم پچ پچ و گفت و گو آهسته آهسته بلند تر می شد  و به گوش هرکس می رسید که سرور گم است ، سرور کجاست؟ کجارفته باشه ، پشت طلا ده کوه قاف خو نرفته ؟ چرا ایقدر دیر کد...؟

مادر سرور هم خیلی نگران شده بود. همه منتظر بودند تا سرور بیاید و به دست عروسش که مثل ماه شب چهارده می درخشید حنا بماند.

دقایقی نگذشته بود که جسد بی جان سرور در چهار پایی در میان جمعیت مردم قرار گرفت ، ترس و دلهره در میان همه حکم فرماگردید . شب تاریک ، تاریک تر شد  چراغ ها هم روشنی شان را از دست می دادند گویی آن ها هم گوش داشتند و شنیده اند که سرور در شب عروسی اش این دنیا را ترک کرده است. پوقانه های آویزان و زرق و برق حویلی ، دیگر شادی های چند لحظه پیش شان را نداشتند. غمگین و ساکت ایستاده بودند حتا باد هم آن ها را شور نمی داد.

این طرف دیوار خاموشی بود و آن طرف دیوار صدای مادر سرور دل سنگ را هم به گریه می آورد. مادری که با هزار هوس و آرمان چشم به راه فرزند نازدانه اش بود تا اورا در کنار عروسش ببیند.

عروس مثل گچ بر جای خشک شده بود .

پسر  خورد مرادگل از مادر ش پرسان می کرد:

-       مادر جان شاه کجاست چرا نمیایه ؟ خاله عروس چرا خنده نمی کنه ؟

این صدای کودکانه بغض عروس را ترکاند و آب دیدگانش مثل باران جاری شدند و آرایش صورتش را برهم زد.

هیچ کس نفهمید که سرور را چه شد ؟ اورا کی کشته است ؟

فقط گل احمد می دانست می دانست که او را مراد گل در نیمه ی راه در تاریکی عوض کاکا غلام اشتباهی کشته است.

ساعت هفت صبح بود که جنازه ی سرور را جمعیت ده به خاک سپردند. 

 

پایان

 

 
  نويسنده: حسیب شریفی  زمان: ۴:۳۱ ب.ظ ◊ تاریخ: دوشنبه بیست و هفتم خرداد ۱۳۸۷  لینک ثابت 



          » آخرین نفس  (داستان کوتاه )
 
    

 

 

کاکا صمد سر و  وضع میزهارا مرتب کرد ، دستمالش را به شانه انداخت و بعد از اجازه مرخصی از آمر اداره به طرف خانه حرکت کرد. هنوز به خانه نرسیده بود که سلیم پسربزرگش نفس زنان سر راهش قرار گرفت و با وارخطایی گفت :

-       پدر جان زود بیا که صابره می مره ، دگه نفس نداره .

کاکا صمد دیگرحرفی نزد و با سلیم یکجا وارد حویلی شد.

صابره دختر جوان کاکا صمد که تازه پا به سن 18 ساله گی گذاشته بود چند روزپیش در یک حادثه ی ترافیکی از ناحیه ی سر صدمه دیده بود و اکنون آخرین نفس هایش را می کشید.

کاکا صمد با چند افغانی معاش ناچیزی که از کارش می گرفت نتوانسته بود اورا تداوی نماید. حیران به طرف دخترش نگاه می کرد که صدای زنش گل جان او را متوجه خود ساخت :

-       اومردکه تره به لحاظ خدا یک چاره بکو که دخترم می مره ، خیراست برواز یگان کس قرض کو!

-       گل جان صبر کو ان شاالله یک چاره می کنیم ، مه یک چند افغانی از رییس دفتر گرفته بودم به خاطر سودای خانه هموره خرچ تداوی صابره می کنم.

سلیم که یک سال از صابره بزرگتر بود خواهرش را خیلی دوست داشت ، اوآن طرف تر به دیوار تکیه داده بود و به حالت صابره اشک می ریخت که پدرش صدازد:

-       یا الله سلیم بیگی از شانیش بالایش کو که بریم پیش داکتر ، نا وقت میشه.

آفتاب کم کم به پشت کوه پنهان می شد و چتر زرینش را از روی زمین جمع می نمود ، نزدیکی های شام بود که صابره را به نزد داکتر رساندند.

تعدادی زیادی به نوبت نشسته بودند وغلام رسول مستخدم داکتر بیماران را  از  روی لست به اتاق داکتر رهنمایی می کرد . کاکا صمد می خواست صابره را وارد معاینه خانه داکتر نماید که غلام رسول مانع آن ها شد :

-       چه می کنی کاکا ؟ نمی بینی که چقدر نفر ده نوبت شیشته ، خودت کلان آدم نوبته مراعات نمی کنی !

-       بچیم خیراست بان که برم ، دختره می بینی که وضعش بسیار خراب است.

کسی آمد و در گوش کاکا صمد چیزی زمزمه کرد ، کاکا صمد حیران بود که چه کند اگر مقدار پول را به خاطر گرفتن نوبت به مستخدم می داد پول باقی مانده اش مزد داکتر و خرج دوا را پوره نخواهد کرد. به هرترتیبی صد افغانی را به غلام رسول داد و  وارد معاینه خانه شد.

هوا گرم بود و داکتر در حالی که عرق از سر و رویش می چکید با نوشیدن آخرین جرعه ی چایش از کاکا صمد خواست که دخترش را بالای میز بخواباند.

چشمان نافذ وبینی بلند صابره  نگاه  هربیننده یی را به تحسین وا می داشت ، موهایش ژولیده و نامرتب شده بود ، از سیمایش هویدا بود که خیلی درد کشیده است. فقط نگاه می کرد و دیگر چیزی نمی گفت.

داکتر بعد از معاینه رو به پدر و مادر صابره کرد و گفت:

-       کاکا سر دختر شماسخت ضربه دیده ضرورت به عملیات جراحی داره ، اگر قبول دارین با 20 هزارافغانی تداوی دختر شما امکان داره در غیرآن ...

-       داکتر صایب اول خدا دوم شما یک چاره بکنین مه 20 هزار افغانی ره از کجا کنم ، مه 3000 افغانی معاش دارم.

-       مه تا چند روزه برت دوا نوشته می کنم یک کمی ازی حالت خوب میشه مگم بازم به عملیات ضرورت داره کاکا برو پیسه پیدا کدی باز بیا.

بعد ازگذشت چند روز صحت صابره کمی خوب شده بود و پدر و مادرش هم خوشحال به نظر می رسیدند  ، کاکا صمد هم به کارهایش رسیده گی می کرد .

***

آن روز باران باریده بود و سرک ها مملو از گل و لای شده بودند به مشکل می شد راه رفت. صبور برادر کوچک سلیم زیر باران تر شده بود و خیلی خسته و پریشان به خانه برگشت ، هراس داشت از این که به مادرش چه بگوید ، چون امروز پاکت های پلاستیکی اش به فروش نرسیده بودند.

صابره با اشاره به مادرش فهماند که صبور آمد.

مادر ازچهره اش فهمید که صبور امروز بازار خوبی نداشته وخیلی ترسیده است. او هم چیزی نگفت و رفت تا برایش مقداری نان بیاورد چون خیلی گرسنه شده بود. صابره در پهلوی ارسی خوابیده بود و به قطره های زیبای باران که به روی شیشه می غلتیدند نگاه می کرد و از آن لذت می برد.

-       سلام خوار جان حالت چطوراست ؟

صدای سلیم نگاه صابره به سوی خود خواند به او نگاه کرد  و از حالتش اطمینان داد.

سلیم که تازه پا به سن 18 سالگی گذاشته بود به خاطر فقر و نداشتن پول نتوانسته بود مکتب بخواند و در یک کارخانه نانوایی کارمی کرد و چند قرص نان را به عنوان روز مزد ، هر شام به خانه می آورد.

کودکان در کوچه این طرف وآن طرف بازی می نمودند وآزاد و بی خبرازهمه چیز در دنیای خود سیرمی کردند. شام نزدیک می شد وتاریکی  ، سیاهی اش را به شهر و محیط می گستراند .

دروازه ی رنگ و رو رفته ی حویلی با صدای خشکی بازشد و کاکا صمد با مقداری میوه برای دخترش وارد خانه شد. به سراغ صابره رفت ودید که حالش خوب است .

ساعت ، یازده شب را نشان می داد و باران هنوز هم می بارید و صدای شرشر باران و عو عو یگان سگ سکوت شب را می شکست . همه به خواب رفته بودند که صدای چیغ کوتاه صابره مادرش را ازخواب بیدار نمود.

وقتی مادر نزدیک صابره آمد و پیشانی اش را لمس کرد دید عرق کرده و دهانش باز نمی شود ، وارخطا و هراسان دیگران را بیدار کرد و حیران بود چه کارکند که پدر گفت :

-       سلیم جان بیا که بریم خانه ی همسایه ره تک تک کنیم ، اگر موترشه بته ببریمش شفاخانه هله زود باش خدا میفامه که باز ای دختره چه شده !

-       بریم ...

باران به شدت می بارید و راهرو ها مملو ازگل و لای شده بودند .کاکا صمد و سلیم با زحمت خود را به خانه ی همسایه رسانیدند.

-       کیستی ده ای نصف شو آدمه ده خو ( خواب) نمیمانی؟

-       جمیل جان بسیار ببخشی که مزاحم خوت (خوابت) شدم دخترم مریض است اگر از خیرسرت تا شفاخانه ببریش.

-       برو بابا دو تا کلان کلان آدم آمدین پشت موتر ،خودتان می فامین که موتر مه خراب است برو سرشانه کده ببرش.

آن دو نا امید به خانه برگشتند و به هرترتیبی که شد بیمار را به شفاخانه منتقل ساختند. شفاخانه هم در سکوت فرو رفته بود وصدای نالش  یگان بیمار از بعضی اتاق ها به گوش می رسید. صابره را به اتاق عاجل برده بودند و سلیم با پدرش در انتظار نشسته بودند.

 بعداز یک ساعت داکتر آمد وبه کاکا صمد گفت که دخترش به تداوی بیشتر ضرورت دارد و در این جا معالجه نمی شود و تا فردا تحت مراقبت آنان قرار خواهد داشت.

در یک لحظه کاکا صمد احساس کرد که دیگر خیلی ناتوان شده ، چون دیگر توان خرچ و مصرف تداوی دخترش را نداشت ، به یادش آمد که داکتر گفته بود : ((کاکا سر دختر شماسخت ضربه دیده ضرورت به عملیات جراحی داره ، اگر قبول دارین با 20 هزارافغانی تداوی دختر شما امکان داره در غیرآن ...))

اشک از گونه های لاغرش به روی ریش های ماش و برنجش چکید و دستانش را بلند نمود و از خدواند برای دخترش دعاکرد.

مادر تا صبح نخوابیده بود و افکار درهم و برهم ذهنش را آرام نمی گذاشت ، آفتاب روشنی اش را به همه جا پاشیده بود و گنجشک ها با سر و صدای شان مردم را از خواب بیدارمی نمودند.

مادر صابره لب صفه منتظر احوال دخترش بود و اشک هایش جاری شده بودند که صدای صبور او را  متوجه خود ساخت :

-       مادر جان مه پلاستیک فروشی برم؟

-       نی جان مادر، امروز خوارت ( خواهرت ) مریض است ده خانه باش.

با بازشدن صدای در گل جا ن متوجه شد که صابره را وارد خانه ساختند.

 او بی رمق وبی حال روی کراچی دستی خوابیده بود و هیچ حرکتی نمی کرد .

کاکا صمد جریان را به گل جان تعریف کرد وگفت چاره یی ندارد جز این که باز هم پیش یگان کس سرخم کند و پول بطلبد ، حیران بود به کجا برود وبه خانه ی کی سربزند !؟  تنها قدوس بای بود که همیشه با  او همکاری می کرد.

-       کاکاصمد مه سه هزار افغانی زیاد ندارم همی ره برت می تم مگم باز ایطو نشه که دیرکنی !

-       خداخیرت بته قدوس بای کوشش می کنم زود بیارم ...

وقتی کاکاصمد با نفس گرفته به کوچه رسید ناگهان متوجه شدکه تعدادی زیادی ازمردم به دور و بر خانه ی او جمع شده اند و تعداد دیگر نیزدرحال آمدن هستند. حیران و هراسان از میان جمعیت گذشت و بدون توجه وارد حویلی شد. زنان به دور تابوت جمع شده بودند و صدای جیغ وفریاد گل جان مادر صابره به آسمان بلند شده بود.

بازهم به یاد کاکا صمد آمد که داکتر گفته بود: ((کاکا سر دختر شماسخت ضربه دیده ضرورت به عملیات جراحی داره ، اگر قبول دارین با 20 هزارافغانی تداوی دختر شما امکان داره در غیرآن ...))

بی اختیار اشک از گونه هایش جاری شد وبه دنبال تابوت دخترش با جمعیت یکجا از حویلی خارج شد.

زنان هم یکی پی دیگر خاله گل جان را تنها گذاشتند ...

پایان

تالقان بهار1387

 

 

 
  نويسنده: حسیب شریفی  زمان: ۲:۶ ب.ظ ◊ تاریخ: یکشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۸۷  لینک ثابت 



          » تنهاتر(داستان کوتاه )
 
    

 

وقتی حمید از حویلی بیرون شد آخرین موتر کاروان عروسی نوریه دختر هسایه از کوچه رد شد. گرد وخاک را به هوا بلند نمود و بچه ها هیاهوکنان درمیان خاکباد به دنبال موتر ها دویدند.

چشمان حمید خیلی سرخ شده بود ، گویی از شب گذشته تاکنون خون گریه کرده بود، اندوه بزرگی مثل کوه برشانه هایش سنگینی می کرد. دلش می خواست بازهم در خلوت وتنهایی ساعت ها بنشیند وگریه کند . اشک های جمع شده در گوشۀ چشمش را پاک نمود ودوباره داخل حویلی شد.

مادرش که از شب گذشته تاکنون متوجه حالت حمید بود با حالت اندوه و تأثر گفت:

-       بچیم قدیما گفتند هرجایی که سنگ است ده پای بزلنگ است، حکیم بای ظالم اگه دل توره شکست بازسزایشه میبینه خودته ایقدر عذاب نتی.

حمید انگار چیزی نشنیده باشد یا شاید کوشش می کرد دراین باره چیزی نشنود، یکراست رفت طرف اتاقش.

شام نزدیک می شد وسیاهی خود را به همه جا می گستراند ، ازسیاهی ها خوشش نمی آمد چون ازچندسال بدین طرف سیاهی وتاریکی در زندگی حمید چون اژدهایی رو به رویش ایستاده بود و زندگی وی را نابود می ساخت.

چراغ تیلی اش را روشن ساخت وبالای دوشک مندرس وکهنه اش نشسته به دیوار گلی تکیه داد ودست هایش را به دور زانوهایش حلقه نمود، با حالتی که دیگرامیدی برای زندگی نداشته باشد چشمانش به سقف اتاق خیره شد و به یاد گذشته ها افتاد تا بتواند با یاد زندگی ازدست رفته اش اندکی خود را تسلی دهد.

***

دانه های باران یگان یگان ازآسمان به زمین آمد وبوی مرطوب خاک به مشام می رسید آن روز ها آغازین روزهای بهار بود.حمید که تازه به هفت ساله گی پاگذاشته بود، والدینش تصمیم گرفتند اورا شامل مکتب سازند.

کاکا رووف چای پیاله اش را تمام کرد و رو به گل افروز مادر حمید گفت:

-  اوزن ! سر و وضع بچه ره جور کو که بخیر ببرمش مکتب ، از ما خوچیزی جور نشد بی سواد وناخوان ماندیم.

گل افروز دسترخوان چای صبح را جمع کرد وتوته های نان را ازکلکین برای مرغ ها انداخت تاسروصدای آن هارا خاموش سازد بعد روبه پدرحمید کرد وگفت:

-       چه میگی مردکه چند دقه بان که باران بند بیایه باز میری

-       باران بهاری اوقدر زیاد دوام نمی کنه بریم که ناوقت میشه

 

***

بازار از هلهله پر بود و همه مصروف خرید وفروش بودند به مشکل می شد از این ازدهام گذشت ، حمید بعداز جستجوی زیاد پدرش را دید که بوجی های برنج را به کراچی بار می کند تا به خانه ی حکیم بای برساند.حضور ناگهانی حمید او را متوجه خود ساخت و از دیدن او خیلی خوشحال شد .

-       پدرجان مادرم گفت یک کیلو گوشت بیار که ده خانه مهمان آمده. 

کا کا رووف پسرش را اطمینان داد که برود خانه او به دنبالش خواهد آمد. وقتی جیب هایش را پالید دید پول هایش قیمت خرید یک کیلو گوشت را پوره نمی کند ناچار شد باز پیش حکیم بای گردن کج کند تا او مقداری پول برایش قرض بدهد.

-  چه جبراست سرت، نداری نخر روزی یک افغانی  پیدا گرنیستی باز دلت شوربای چرب میشه!

 کاکا رووف عرق پیشانی اش را با گوشه ی دستمالش پاک کرد وهیچ نگفت وبوجی های باقی مانده را به کراچی بار کرد و به طرف خانه ی حکیم بای روانه شد.درنیمه ی راه اندکی توقف کرد و یک کیلوگوشت گرفت تابه خانه ببرد وقتی دستش را به خاطردادن پول قصاب در جیبش کرد دید چیزی در جیبش نیست و دیدکه کیسه اش را بریده پولش را دزدیده اند ، با حالتی که گویی گناهکاری درمقابل محکمه قرارگرفته باشد به قصاب نگاه کرد ودسته ی کراچی را درحالی که حرکت در پاهایش نبود برداشت و به سوی خانه در حرکت شد .

قصاب زیر لب به این مرد بد و بیراه گفت و گوشت را دو باره به چنگک آویخت.

وقتی کاکا رووف به خانه رسید زنش را دید که منتظر گوشت ایستاده است که او برایش گوشت می آورد و از خواهرشم. پذیرایی می کند. او موضوع را به زنش قصه کرد و گفت : چاره ی دیگری ندارد جزاین که با تهیه ی غذای ناچیز از مهمانش پذیرایی کند.

آن روز به هرترتیبی گذشت . نماز عصر کاکا رووف خواست تا دلوآبی از چاه بالا بکشد که زینوره زن حکیم بای ازآن طرف دیوارصدازد:

-       آهای مردکه بای میگه همو پیسه ره بتی ، یکدفعه ، دودفعه ، هر وقت تو قرض می گیری ؟!

کاکا رووف مثل این که  برجایش خشک شده باشد طناب چرخه ی چاه از دستش رها شد و دلو  دو باره به درون چاه سرازیر شد . صدای افتادن دلو درعمق چاه اورا دوباره به خود آورد و متوجه شد که زینوره رفته است. نفس راحتی کشید و تصمیم گرفت که دیگراز حکیم بای قرض نگیرد و ازگپ های ته و بالای آن ها درامان باشد . آن طرف کلکین زنش نظاره گر این صحنه بود و اشک هایش به خاطر این حالت جاری شده بود. آن روز حمید رفته بود نزدیک دریا تا با دوستانش یکجا درس بخواند چون امتحانات شان فرا می رسید. کاکا رووف که تنها یک پسر داشت روزگار خانه اش را  با پول ناچیزی که از کراچی کشی به دست می آورد به پیش می برد. این پدر و مادر بارها درمانده بودند که پول کتاب و کتابچه ی حمید را از کجا به دست بیاورند.

به هرمشکلی حمید حالا وارد یازدهمین صنف مکتب می شد و قرار بود سال آینده مکتب را به پایان برساند. او از زیبایی واستعداد تعجب برانگیزی برخورداربود ، به همین خاطر بارها مورد آزار و اذیت پسران حکیم با ی قرار گرفته بود.

حکیم بای در همسایگی اش زندگی می کرد و مرد متمول و ثروت مندی بود. نوریه دختر حکیم بای یک سال خوردتر ازحمید بود و از وقتی که جوان شده بود برادرانش اورا نمی گذاشتند به خانه ی کاکا رووف برود چون او همیشه از استعداد و اخلاق حمید در خانواده اش قصه کرده بود و خشم برادرانش را نسبت به این موضوع برانگیخته بود.

پسران حکیم بای که هردو بی سواد بودندکارشان جز خوش گذرانی وشب نیشنی ها و مجلس قمارچیزی دیگری نبود آن ها از پیشرفت وقدرحمید درمیان مردم حسد می بردند و در صدد آن بودند تامشکلی برای او ایجاد نمایند.

یک روز که بوی خوش عطر گل اکاسی فضا را پرکرده بود و باد ملایمی می وزید ، گل افروز در سایه ی آن درخت آرمیده بود وبه آینده ی پسرش امیدوار بود . او در همین افکارغرق بود که حمید با خبر خوشی وارد حویلی شد  او به مادرش مژده داد که درمکتب حایز مقام اول شده است و یکی از دوستانش به وی یک دست لباس هدیه داده است .

مادر سر و صورت پسرش را بوسید و او را مورد نوازش مادرانه اش قرار داده برایش دعای موفقیت بیشتر نمود.

نوریه  دختر همسایه که به حمید سخت علاقه مند بود و این علاقه اش را نتوانسته بود اظهار کند از آن سوی دیوار این صحنه را نظاره می کرد ودلش می خواست به حمید تبریک بگوید ؛ اما فقط با نگاهش به او  فهماند که او هم از کامیابی او خوشحال است. نوریه محو نگاه حمید شده بود که آواز مادرش او را به سوی خود خواند و از نگاه حمید گریخت.

با وصفی که نوریه دریک خانواده ی ثروت مند و پولدار به دنیا آمده بود و با زرق و برق زندگی کرده بود و حمید پسربچه یی یک فقیرکراچی کش ، با آن هم او به این چیزها نمی اندیشید. نوریه فقط تا صنف 7 درس خوانده بود و برادرانش اورا از ادامه ی آموختن بازداشته بودند. حمید را  از کودکی می شناخت و با او همیشه همبازی بود هیچ گاهی رفتار بدی از حمید ندیده بود .دلش می خواست همیشه برای آن ها کمک کند و درکنار آن ها باشد اما پدر و مادرش برایش گفته بودند : (( شرم است با یک آدمی که نان خوردنشه نداره رفت وآمد داشته باشیم . مردم چه خاد گفت ماره سیل کو اوناره سیل کو! ))

نوریه از این طرز تفکر درباره ی دیگران سخت بدش می آمد وچاره یی نداشت جزاین که با آن برادران بی سر و پایش زندگی کند وگپ های پوچ و بی معنای پدرش را بپذیرد. او در درون خود سخت در جدال بود و سعی داشت به هرترتیبی که شده مرز ها را بشکند و از این منجلاب رهایی یابد.

***

صدای جوش آمدن آب ، گل افروز را از ادامه ی صحبت باشوهرش بازداشت و او به طرف چای جوش رفت تا چای را آماده کند.کاکا رووف دستارش را به لب تاق گذاشته و درازکشیده بود تا اندکی استراحت نماید. از چهره اش هویدا بود که رنج روزگار و فقر خیلی خسته اش ساخته است آثار پیری به خوبی درسیمایش دیده می شد .آرزو داشت تا حمید یگانه فرزند دردانه اش را سرفراز و سربلند ببیند وآینده ی خوبی داشته باشد.  به حمید نگاه کرد ، اومصروف نوشتن نوت هایش بود اشکی ازچشمانش به روی گونه های استخوانی اش لغزید و هرچه زود تر آن را باگوشه ی دستارش پاک نمود .

برای این که بتواند توجه حمید را به خودش جلب نماید خطاب به زنش گفت :

-       چه کدی زنکه چای تیارنشد حمید مکتب میره برش ناوقت نشه .

حمید کتاب هایش را جمع نمود و آمادگی رفتن به مکتب راگرفت ، می خواست به دهلیز براید که صدای پدرش او را  دو باره به داخل خانه خواند :

- بچیم حمید جان یک گپه برت بگویم بدت نیایه ، هرپدر آرزو داره بچیشه سربلند و کامیاب ببینه ، ما خو عمرخوده خوردیم اگر امروز باشیم شاید فردا نباشیم مه به لیاقت و استعداد تو افتخارمی کنم امسال بخیر از مکتب فارغ میشی .

حمید حیران بود پدرش چه می خواهد بگوید چرا این قدر ناامید صحبت می کند هیچ منظور او را  نفهمید .

-       پدر من نفهمیدم شما چه می گویید می شود واضح تر بگویید؟

-       مه یک مقدار پیسه ره کوری وکبوتی کده جمع کدیم بخیر توام جوان شدی اگر خانیته ده زنده بودن پدرت آباد کنی مه دگه آرزوندارم.

مادرش آن طرف تر لبخند رضایتمندانه یی به لب داشت و سخنان شوهرش را تأیید می کرد.

حمید چیزی نگفت و خانه را به قصد مکتب ترک کرد.

***

آن صبح آفتاب ازلای درختان سپیدار حویلی چشمک می زد و به روی حویلی نقش های گوناگون ایجاد می کرد ، مرغ ها یکی پی دیگر دانه های ریخته شده توسط مادر حمید را با حرص می چیدند وگاهی برسرآن با یکدیگر درگیرمی شدند.

حمید لب ارسی نشسته بود واشک از گونه هایش سرازیر بود. پانزده روز می شد که پدرش به ابدیت پیوسته و او را  با مادر پیرش تنها گذاشته بود .

نوریه چند روز پیش توسط نامه یی به حمید خبر داده بود که می خواهند او را به قوماندان کریم نامزد کنند واز حمید خواسته بود که برایش چاره یی پیداکند.

حمید یک مقدار پولی  که پدرش برای وی با هزار زحمت جمع کرده بود مصرف خرج کفن و دفن پدرش کرده بود و این روز ها حمید با مادرش روز های سختی را می گذراند.

عشق حمید در دلش پنهان ماند و به خاطر جبر روزگار هیچ گاهی نتوانست به کسی اظهار کند ، وقتی فهمید نوریه نامزد شده است دیگر به این زندگی و حالتش لعنت فرستاد و تاتوانست گریست .

مادرش هم بیشتر ازپیش لاغر و ضعیف شده بود. دوشبانه روز حمید با مادرش لقمه نانی برای خوردن نداشتند ، اوصبح وقت برامد تا برای خود کاری دست و پا کند و مادرش را  ازمرگ نجات دهد. آن روز حمید با ظاهر خندان و دلی آگنده از درد عشق به خانه برگشت ، چون موفق شده بود در یک کارگاه به صفت مستخدم پذیرفته شود.

وقتی می خواست داخل خانه شود متوجه شد که حکیم بای با چندتن از بزرگان قومی محل در گفت و گو است و اطفال کوچه هم این طرف و آن طرف با شور واشتیاق جست وخیز دارند و رفت و آمد مهمان ها هم رنگ و روی دیگری به کوچه بخشیده است .

آن طرف تر صبور دوست حمید با دو سطل پر از آب می خواست داخل خانه شود که صدای حمید او را متوجه خود ساخت ، آن دو زیر گوشی چیزی به هم گفتند و بعد وارد خانه های شان شدند.

حمید مقداری سبزی و کچالو آورده بود تا مادرش از گرسنگی هلاک نشود، آنها را به گوشه یی پرتاب کرد و به طرف اتاقش رفت ، به گونه یی حرکت کرد که گویی بیماری را به سوی بیمارستان می برند .

مادرش هم از موضوع آگاه شد بود. فردا عروسی نوریه بود ، همان نوریه یی  که حمید به خاطرش سال ها می تپید  وبه جرم نداشتن پول و فقر خانواده اش نتوانست صدایش را بلند کند.

برای این که آخرین بار توانسته باشد با چشمان آبی نوریه وداع بگوید با چشمان سرخ واشک آلودش به بیرون آمد ، نوریه را دید که با دل پر از درد به طرفش نگاه کرد وکوچه را به قصد خانه ی قوماندان کریم ترک گفت.

***

حمید احساس کرد که آفتاب به سر و صورتش می تابد و گرمی آن نمی گذارد راحت باشد ، ازجایش برخاست  دست و رویش را  تازه کرد و رفت تا از مادرش خبر بگیرد که او در چه حال است.

-       مادر تا هنوز بیدار نشدی ؟ ساعت 8 صبح است ، بیدارشو مادر – دروازه ره  ماکم (محکم) کو که مه میرم

مادر ....مادر....

او ناباورانه و حیران نگریست که روح مادرش پرواز کرده و دست های لاغر و نحیفش به سوی حمید  دراز  مانده است.

در یک لحظه حمید احساس کرد دگر زندگی خودش هم به پایان رسیده است.

 

 

 

 
  نويسنده: حسیب شریفی  زمان: ۲:۲۸ ب.ظ ◊ تاریخ: سه شنبه هفدهم اردیبهشت ۱۳۸۷  لینک ثابت 


<< مطالب جدیدتر ........

ارسال های گذشته

desinger © 2011: 10ham4ham.com